شماره ١١٤: همه شب رود رهى رو به ره صبا نشسته

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
همه شب رود رهى رو به ره صبا نشسته
همه کس به خواب راحت، من مبتلا نشسته
غرضى وراى امکان چه خيال فاسد است اين
هوش جمال سلطان به دل گدا نشسته
نفسى فرو نبردم که نه انده تو خوردم
تو بگو که چون زيم من به در هوا نشسته
تو در آى و غمزه اى زن که نهند پيش بت سر
به ستانه اى که باشد صف پارسا نشسته
ببر، اى دل اسيران، به کجا گريزم از تو
به حوالى دو چشمت حشم بلا نشسته
همه شب صبا به بويت، من سوخته چه گويم؟
که چهاست در دل من ز دم صبا نشسته
تو ز ناله من از من سزد ار جدا نشينى
که ز دست خويش من هم ز خودم جدا نشسته
اگرست رسم خوبان که به سر شوند راضى
منم اين که اندرين ره به ره رضا نشسته
سر کوى تست خسرو شب و روز، چون کنم من
که توام نمى گذارى نفسى به ما نشسته



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید