چو بوى زلف تو همراهى صبا کرده
ربوده جان ز من و کالبد رها کرده
پناه سوزش بيچارگان شده زلفت
که در کناره خورشيد تکيه جا کرده
کلاه تو که شده کج ز باد رعنايى
هزار پيرهن عاشقان قبا کرده
به يک خدنگ که بگشاد نرگس مستت
دلم ز سينه و جانم ز تن رها کرده
تو هيچگاه نديدى مرا به چشم نکو
منت نهان ز پى چشم بد دعا کرده
خيالت آمده هر دم به پرسش دل من
دويد اشک منش پيش، مرحبا کرده
سپيده دم تو به خواب و مرا بکشته ز رشک
مراغه ها که به گرد رخت صبا کرده
چو شکر ديدن رويت نديده ام هجران
به نانمودن رويت مرا سزا کرده
عقوبتى که به شبهاى هجر ديد دلم
ستارگان را بر خويشتن گوا کرده
خيال تو که ازو غرق خون شدم هر چند
ميان خون دل خسرو آشنا کرده