ديدى که حق خدمت بسيار نديدى
ببريدى و رنج من غمخوارنديدى
بسيار کشيدم غم و رنج تو و اندک
آن را به ميان اندک و بسيار نديدى
آماج خدنگ ستمم ساختى آخر
جز من دگرى لايق اين کار نديدى
بارى تو بزى شاد که دارى دل خرم
چون که نشدى عاشق و آزار نديدى
بيدارى شبهام چه ديدى تو که هرگز
در خواب گهى ديده بيدار نديدي؟
بيمار چه پرسى تو که بيمار نگشتى
تيمار چه دانى تو که تيمار نديدى
خسرو، تو بسى غصه کشيدى ز چنان شوخ
باز از دل گمراه تو انکار نديدى