شماره ٢٩٢: ز من برگشته اي، جانا، ندانم با که مى سازي؟

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
ز من برگشته اي، جانا، ندانم با که مى سازي؟
حديث ما نمى پرسي، که داند با که همرازي؟
کلاه اندازد از سر گاه ديدن قامت خوبان
تو سر مى افگني، جانا، مکن چندين سرافرازى
نوازش مى کنى و جان برون مى آيد از حسرت
توانى مردمى کردن که چشمى بر من اندازى
دلم گر کافرى ورزيد گريه چيست، اى ديده؟
چو نتوانم که بستانم، مکن بيهوده غمازى
مرا بر جان رسيده زخم و او مشغول ناز خود
شکارى مى طپد در خون و ترک مست در بازى
بقاى شمع باد، ار صد هزاران چون تو مى ميرد
ايا پروانه مقبل که بر آتش به پروازى
چو جانان کرد جا در دل، تورو، اى جان بى حاصل
که با سلطان به يک خانه گدايى را چه انبازي؟
ز درد آگه نه اي، اى پارسا، زان مى دهى پندم
اگر چون من شوى بى دل، بدين گفتن نپردازى
چه درد سر دهي، خسرو، ز گفت و گوى خويش او را
چه نالى اندران بستان، نه بس مرغ خوش آوازي؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید