شماره ٢٩٨: بدين صفت که ببستى کمر به خونخوارى

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
بدين صفت که ببستى کمر به خونخوارى
درست شد که ندارى سر وفادارى
به هر جفا که توان کرد کار من کردى
خداى تو به دهادت ازين جفاکارى
تويى چو آينه و صد هزار رو در تست
ولى چه سود که يک رو نگه نمى داري؟
رخ تو احسن تقويم، چون شوى طالع
ستارگان فلک در حيات نشمارى
ببست گويى آب حيات را زنگار
در آن زمان که بپوشى قباى زنگارى
ز رشک چشم تو نرگس که خاستى به چمن
نمى تواند برخاستن ز بيمارى
چنان شدم که به جايم نياري، ار بينى
هنوز شرط تعهد به جا نمى آرى
حديث بشنو، از آزار مردمان برخيز
که هيچ چيز نخيزد ز مردم آزارى
مرا که باد هوايت بر آسمان برده ست
بگير دست، به شرطى که باز نگذارى
ز زنده دارى شبهاى من ترا چه خبر؟
شبى به خواب نديدى چو روى بيدارى
مريز خون دو چشم عزيز خسرو، ازآنک
نريخت خون عزيزان کسى بدين خوارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید