در تو، اى دوست به خون ريختنم دارى راى
تو همين روى نما، تيغ خود از خون پالاى
تن من موى شده، غم نيز گرهى شد در وى
ناوک غمزه زن و آن گره از مو بگشاى
مى کنم هر نفسى ناله ز دم دادن تو
کاستخوان تهيم در دم سردت چون ناى
در پيت رفت دل سوخته و داغ بماند
خستگى چون برود داغ بماند بر جاى
واى کردم که مگر غم ز دلم برخيزد
گر دل اين است ازو هيچ نخيزد جز واى
دل درين بود که ناگاه بديدم رخ دوست
باز ديوانه شد اين عقل نصيحت فرساى
عشق مى گفت که خسرو، تو مرا مى دانى
چون امان يافته اى پيش دليرى منماى