گر به کمند زلف تو من نه چنين اسيرمى
کى به کمند ابرويت خسته زخم تيرمى
هست يقين چو مردنم، از غم دوريش مکش
بارى اگر بميرمي، در قدم تو ميرمى
بودم اسير کافران وقتى و در فراق تو
در هوسم که اين زمان کاش همان اسيرمى
پند دهند کز بتان چشم ببند جان من
باز کشيد تا مگر بند کسى پذيرمى
ترک سخن بگو که شدملک جهان از آن من
آه که تنگ در برت يک شب اگر بگيرمى
طعنه زنى که خسروا، ملک جهان ستانمى
گر به ولايت سخن مثل تو بى نظيرمى