هر شبم کآهم به عالم دم زدى
آتش اندر خرمن عالم زدى
سوخت جانم را غم و غم سوختى
ذره اى سوز من ار بر غم زدى
گر دلم را دست بودى بر فلک
ديده اى سقفش که چون برهم زدى
زين زبان دانى اگر جم بودمى
آسمانم بوسه بر خاتم زدى
در تن خاکى و سلطانى بدى
خاک پايم آسمان را کم زدى