شماره ٣٥٠: مسلمانان، گرفتارم به دست نامسلمانى

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
مسلمانان، گرفتارم به دست نامسلمانى
ازين ديوانه بدمستى و بدخويى و نادانى
به طره آشنا بندي، به خنده پارسا بينى
به غمزه ناخدا ترسي، به کشتن نامسلمانى
به ابرو فتنه انگيزي، به نرگس عالم آشوبى
به بالا آفت آبادي، به کاکل کافرستانى
مکن چندين گله، اى دل، مگو بد خوبرويان را
کزان کافر دلانت حاضرست اينجا مسلمانى
مرا افسوس مى آيد که تيرت مى خورد دشمن
من آخر دوستم، جانا، دلم خوش کن به پيکانى
دعاى بد نخواهم کرد، ليکن اين قدر گويم
که يارب، مبتلا گردى چو من روزى به هجرانى
مرا کشت اين صبا هر دم که يادم مى دهد امشب
که وقتى ميهمانى داشتم اندر گلستانى
من از بيدار بودن وه که ديوانه شدم، بارى
خدايا، اين شب هجران ندارد هيچ پايانى
طبيبا، بهر جان ناتوانم غم مخور چندين
رها کن جان دهم، زيرا نمى ارزم به درمانى
کنون ياد شراب و شاهد و مستى و قلاشى
گذشته ست آن که خسرو را سرى بودى و سامانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید