شماره ٤٥: همچو شمعم هست شبها بى رخ آن آفتاب

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
همچو شمعم هست شبها بى رخ آن آفتاب
ديده گريان سينه بريان تن گدازان دل کباب
بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست
دل غمين خاطر حزين تن در بلاجان در عذاب
در زمين و آسمان دارند ز آب و تاب او
آب شرم آئينه رو مهتاب خورشيد اضطراب
سرو کى گيرد به گلشن جاى سروى کش بود
پيرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب
تيره بختم آنقدر کز طالع من مى شود
نور ظلمت روز شب گوهر حجر دريا سراب
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامى که بود
دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب
مدعى از رشک بر در چون نمرد امشب که بود
بزم دلکش باده بى غش يار سرخوش من خراب
سرمبادم کز گمانهاى کجم آن سرور است
سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب
محتشم دارد بتى بى رحم کاندر کيش اوست
رحم ظلم احسان سياست مهر کين گرمى عتاب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید