شب يلداى غمم را سحرى پيدا نيست
گريه هاى سحرم را اثرى پيدا نيست
هست پيدا که به خون ريختنم بسته کمر
گرچه از نازکى او را کمرى پيدا نيست
به که نسبت کنمت در صف خوبان کانجا
از تجلى جمالت دگرى پيدا نيست
نور حق ز آينه روى تو دايم پيداست
اين قدر هست که صاحب نظرى پيدا نيست
پشه سيمرغ شد از تربيت عشق و هنوز
طاير بخت مرا بال و پرى پيدا نيست
بس عجب باشد اگر جان برم از وادى عشق
که رهم گم شده و راهبرى پيدا نيست
شاهد بى کسى محتشم اين بس که ز درد
مرده و بر سر او نوحه گرى پيدا نيست