شماره ١٧٤: چو تير غمزه افکندى به جان ناتوان آمد

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چو تير غمزه افکندى به جان ناتوان آمد
دگر زحمت مکش جانا که تيرت بر نشان آمد
سحرگه تر نشد در باغ کام غنچه از شبنم
که لعلت را تصور کرد و آتش در دهان آمد
نمازم کرد تلقين شيخ و آخر زان پشيمان شد
که ذکر قامت آن شوخ اول بر زبان آمد
هلاکم بى وصيت خواست تا کس نشنود نامش
ز رسوائى چو من زان رو به قتلم بى کمان آمد
رسيد افکنده کاکل بر قفا طورى که پندارى
قيامت در پى سر آفت آخر زمان آمد
مه من طفل و من رسوا و اين رسوائى ديگر
که هرجا مجمعى شد قصه ما در ميان آمد
همان بهتر که باشم محتشم در کنج تنهائى
که با هرکس دمى همدم شدم از من به جان آمد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید