شماره ٢٦٣: چراغى آمد و بر آفتاب پهلو زد

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چراغى آمد و بر آفتاب پهلو زد
که دست حسن ويش صد طپانچه بر رو زد
بر اين شکار به صد اهتمام اگرچه کشيد
شکار بيشه ديگر کمان ولى او زد
درين سراچه چو جاى دو پادشاه نبود
يکى برفت و سراپرده را به يک سو زد
ز سير دل ره او بست تير دلدوزى
که اين نهفته از آن گوشه هاى ابرو زد
ز سحر قوم خبر داد معجز موسى
زمانه نقش کزان هر دو چشم جادو زد
ز ناز تا بتوان سنگ در ترازو نه
که عشق حسن تو را برد و برتر ازو زد
تو عذر دلبر نو محتشم بخواه که يار
به تازگى ره ياران ز قد دلجو زد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید