شماره ٣٤٨: تو چون رفتى به سلطان خيالت ملک دل دادم

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تو چون رفتى به سلطان خيالت ملک دل دادم
غرض از چشم اگر رفتى نخواهى رفت از يادم
تو آن صياد بى قيدى که باقيدم رها کردى
من آن صيدم که هرجا مى روم در دام صيادم
اگر روزى غبارى آيد و گر سرت گردد
بدان کز صرصر هجر تو دوران داده بربادم
وگر بر گرد سروت مرغ روحى پرزند ميدان
که افکند است از پا حسرت آن سرو آزادم
چو بازآئى به قصد پرسشى برتربتم بگذر
که آنجا نوحه دارد بر سر تن جان ناشادم
به فريادم من بيمار و دل در ناله است اما
چنان زارم که هست آهسته تر از ناله فريادم
نهى چند اى فلک بار فراق آن پرى بر من
ز آهن نيستم جان دارم آخر آدمى زادم
مکن بر وصل اين شيرين لبان پرتکيه اى همدم
که من ديروز خسرو بودم و امروز فرهادم
نهادم محتشم بنياد صبر اما چه دانستم
که تا او خواهد آمد صبر خواهد کند بنيادم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید