شماره ٣٦٢: وصل کو تا بى نياز از وصل آن دلبر شوم

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
وصل کو تا بى نياز از وصل آن دلبر شوم
ترک او گويم پرستار بت ديگر شوم
عقل کو تا سرکشم يک چند از طوق جنون
يعنى آزاد از کمند آن پرى پيکر شوم
کو دلى چون سنگ تا از لعل او يک بارگى
برکنم دندان و خون آشام از آن ساغر شوم
چند غيرت بيند و گويند با من کاشکى
کم شود حسن تو يا او کور يا من کر شوم
من دم بيزارى از عشق تو مى خواهم دگر
با وجود آن که هردم بر تو عاشق تر شوم
ذره اى از من نخواهى يافت ديگر سوز خويش
گر ز عشقت آن قدر سوزم که خاکستر شوم
صحبت ما و تو شدموقوف تا روزى که من
با دل پرخون دو چارت در صفت محشر شوم
سر طفيل توست اما با تو هستم سر گران
تا به شمشير اجل فارغ ز بار سر شوم
محتشم شد مانعم قرب رقيب از بزم او
ورنه من مى خواستم کز جان سگ آن در شوم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید