تو به زور حسن ايمن مشو از سپاه آهم
که من ضعيف پيکر ملک قوى سپاهم
شه چار رکن عشقم که به چار سوى غيرت
ز سيه گليم محنت زده اند بارگاهم
نه هواى سربلندى نه خيال ارجمندى
نه سراسرى و خرگه نه غم سرو کلاهم
ز هجوم وحشيانم شده متفق سپاهى
که ز خسروى چو مجنون به ستيزه باج خواهم
ز جنون فزود هردم چو بلاى ناگهانى
در و دشت در حصارم دد و دام در پناهم
زده سر ز باغ رويت چه گياه خوش نسيمى
که گل جنون شکفته ز نسيم آن گياهم
ز تو محتشم چه پنهان که دگر به قصد ايمان
ز بتان نامسلمان صنمى زده است راهم