شماره ٣٨٩: آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بيگانه هم

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بيگانه هم
صبر از من ديوانه برد آرام صد فرزانه هم
لعلش بشارت مى دهد کان غمزه دارد قصد جان
پنهان اشارت مى کند آن نرگس مستانه هم
از بس که در مشق جنون رسوا شدم پيرانه سر
خندند بر من نوخطان طفلان مکتب خانه هم
اى ناصح از فرمان من سرمى کشد تيغ زبان
امروز پند من مده کاشفته ام ديوانه هم
گر روى بنمائى به من اى شمع بنمايم به تو
در جان سپارى عاشقى چابک تر از پروانه هم
اى کنج دلها مهر تو در سينه ام روزنى
شايد توانى يافتن چيزى درين ويرانه هم
بيگانگيهاى سگت شبها چو ياد آيد مرا
گريد به حالم آشنا رحم آور بيگانه هم
چون در کنارم نامدى زان لب کرم کن بوسه
کز باده وصلت شدم راضى به يک پيمانه هم
چون شانه بر کاکل زدى رگهاى جان محتشم
صد تاب خورد از دست تو صد نيشتر از شانه هم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید