تا به کى جان کسى دل برى از هيچ کسان
آفت حسن بتان است هجوم مگسان
تو ز خود غافلى اى شمع ملک پروانه
که چو گل هر نفسى ميزنى آتش به کسان
زده آتش به جهان حسن تو وز بيم نفس
تا شود روى تو آئينه آتش نفسان
کشور حسن بيک تاخت بگيرى چو شوند
هم رهان ره سوداى تو بارى فرسان
به حريم حرمت پاى سگانست دراز
وز سر کوى تو شيران همه کوته مرسان
رزق شاهنشهى حسن چه داند صنمى
که سجود در او سرزند از بوالهوسان
بندگيها کندت محتشم بى کس اگر
مکنى نسبتش از بنده شناسى به کسان