شماره ٤٥٢: رساند جان به لبم روزگار فرقت تو

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
رساند جان به لبم روزگار فرقت تو
بيا که کشت مرا آرزوى صحبت تو
تو راست دست بر آتش ز دور و نزديکست
که من به خشک وتر آتش زنم ز فرقت تو
شبى به صفحه دل مى نگارم از وسواس
هزار بار به کلک خيال صورت تو
تو آن ستاره مسعود پرتوى که به است
ز استقامت ديگر نجوم رجعت تو
شود مقابله کوه و کاه اگر سنجد
محبت من مهجور با محبت تو
بلند تا نشود در غمت حکايت من
نهفته با دل خود مى کنم شکايت تو
به طبع خويشت ازين بيش چون گذارم باز
که اقتضاى جفا مى کند طبيعت تو
به دوستى که سر خامه اى رسان به مداد
ز دوستان چو رسد نامه اى به حضرت تو
خوش آن که سوى وطن بى کمان توجه ما
کند عنان کشى توسن طبيعت تو
ز نقد جان صله اش بخشد از اشارت من
به محتشم دهد ار قاصدى بشارت تو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید