نامه سوم از زبان عاشق به معشوق

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: منطق العشاق

افزودن به مورد علاقه ها
مگر با ما سر يارى نداري؟
که ما را در مشقت ميگذاري؟
چرا در رخ کشيدى پرده ناز؟
مکن، کز پرده بيرون افتدت راز
تو رخ در پرده پنهان کرده تا چند؟
من از بيرون چو نقش پرده تا چند؟
تو اندر پرده اى با غمگساران
من از بيرون چو نقش پرده داران
نه يکدم دل جدا ميگردد از تو
نه کام دل روا مى گردد از تو
چه ميخواهى از آن آرام رفته؟
به عشق اندر جهانش نام رفته
بهل، تا ساعتى همرازت آيم
که روزى هم به کارى بازت آيم
چه باشد گر دلى خون شد؟ جگر چيست
من از جان هم نميترسم، دگر چيست؟
ز درد محنت و اندوه و خوارى
نميترسم، بياور تا: چه داري؟
به تيغ از کار عشقت بر نگردم
و گر بر گردم از عشقت نه مردم
نترسم، گر شوم در عاشقى فاش
و گر باشد بلايى نيز، گو: باش!
غمت، گر بردهد روزى به بادم
چنان دانم که از مادر نزادم
چو شد فاش، اين حکايت را چه پوشم؟
برآرم دست و با مهرت بکوشم
تو خواهى جور کن، خواهى ملامت
که من ترکت نگويم تا قيامت
مرا محروم نگذاري، چو دانى
که يارى ثابتم در مهربانى
نگويم: زان دهن قندى بمن بخش
ز زلف خود کمر بندى بمن بخش
به گل چيدن نمى آيم به باغت
بهل، کز دور ميبينم چراغت
نميخواهى که پهلوى تو باشم؟
رها کن، تا سگ کوى تو باشم
پريرويا، منم ديوانه تو
تو شمعى و منم پروانه تو
مرا کردى پريشان و تو جمعى
دلت بر ما نميسوزد چو شمعى
منم بيخواب و آرام و تو ساکن
همى نالم ز هجرانت وليکن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید