نامه ششم از زبان معشوق به عاشق

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: منطق العشاق

افزودن به مورد علاقه ها
اگر صد چون توميرد غم ندارم
که سر گردان و عاشق کم ندارم
دلم سنگست، نرمش چون توان کرد؟
به آه سرد گرمش چون توان کرد؟
به شوخى شير گيرد چشم مستم
به آهو نافه بخشد زلف پستم
چو از تنگ دهانم قند ريزد
ز تنگ شکر مصرى چه خيزد؟
اگر صد بوسه لعلم پيشکش کرد
ز مال خويشتن بخشيد،خوش کرد
ترا بر من که داد اين پادشاهي؟
که از لعلم حساب خرج خواهي؟
چو من در ملک خوبى پادشاهم
ز لب شکر بدان بخشم که خواهم
ترا با روى و زلف من چه کارست؟
که اين چون گنج شد يا آن چو مارست؟
براى آن همى دادى غرورم
که بر بندى به هر نزديک و دورم
مرا از بهر اين مى خواستى تو؟
خريدار شگرفى راستى تو!
به هر جرمى ميآور در گناهم
که گر شهرى بسوزم پادشاهم
نسازد پادشاهان را غلامى
تو مى سوز اندرين سودا، که خامى
برون آور، ترا گر حجتى هست
که نتوان با تو دل در ديگرى بست
من آن آهووش صحرا نوردم
که خود را بسته دامى نکردم
دلم هر لحظه جايى انس گيرد
به يک جا چون نشيند تا بميرد؟
گهى گل چينم و گه خار گيرم
هر آن کس را که خواهم يار گيرم
يکى را بر لب خود مير سازم
يکى را آهنين زنجير سازم
دل مردم بسوزم تا توانم
ولى هرگز پشيمانى ندانم
ز روبه بازى زلفم حذر کن
سر خود گير و با او سربسر کن
سرم سوداى او ورزد که خواهد
دلم از بهر آن لرزد که خواهد
همى گويي: ترا چون موى شد تن
تو خود بس ناتوان گشتي، ولى من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید