نامه نهم از زبان عاشق به معشوق

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: منطق العشاق

افزودن به مورد علاقه ها
دگر بوى بهار آورده اي، باد
نسيم زلف يار آورده اي، باد
به دام اندر کشيدى خسته اى را
ز دام عشق بيرون جسته اى را
نگارم را خبر ده، گر توانى
که: اى جان را به جاى زندگانى
غمت هر لحظه در پروازم آورد
خيالت چون کبوتر بازم آورد
فراقت بس خطا انديشه اى بود
رها کردم، که ناخوش پيشه اى بود
تو جاني، از تو دورى چون توان کرد؟
ز جان آخر صبورى چون توان کرد؟
بر آن بودم که سر گردانم از تو
عنان مهر بر گردانم از تو
نهم دل بر وفاى يار ديگر
و زان پس پيش گيرم کار ديگر
چو برگشتم در آمد مهرت از پى
که با ما باز ياغى گشته اي، هى
دگر با عشق پيمان تازه کردم
مسلمان گشتم، ايمان تازه کردم
تن اندر عشق خواهم داد ديگر
برينم هر چه بادا باد! ديگر
دلم رفت و دگر باز آمد آن دل
به پا رفت و به سر باز آمد آن دل
بر آن عزمم که: تا من زنده باشم
تو سلطان باشى و من بنده باشم
به گفتار از لبت خشنود گردم
به ديدار از تو قانع زود گردم
من اين انديشه در خاطر نرانم
که از وصل تو خوش گردد روانم
تو همچون گوهرى و من چو خاشاک
نباشم لايق وصل تو خوش گردد روانم
خطا کردم من، اينها از من آيد
چنان دان کين چنين ها از من آيد
ندارم چشم کز من عذر خواهى
که گر خونم بريزى بى گناهى
من از عشق تو بس بى ساز گشتم
ضرورت هم به مهرت باز گشتم
دل من گشته بود از عشق خالى
ولى ديگر به اقبال تو، حالى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید