ماجراى مرد و زن را مخلصى
باز ميجويد درون مخلصى
ماجراى مرد و زن افتاد نقل
آن مثال نفس خود ميدان و عقل
اين زن و مردى که نفسست و خرد
نيک بايستست بهر نيک و بد
وين دو بايسته درين خاکيسرا
روز و شب در جنگ و اندر ماجرا
زن هميخواهد حويج خانگاه
يعنى آب رو و نان و خوان و جاه
نفس همچون زن پى چارهگرى
گاه خاکى گاه جويد سرورى
عقل خود زين فکرها آگاه نيست
در دماغش جز غم الله نيست
گرچه سر قصه اين دانهست و دام
صورت قصه شنو اکنون تمام
گر بيان معنوى کافى شدى
خلق عالم عاطل و باطل بدى
گر محبت فکرت و معنيستى
صورت روزه و نمازت نيستى
هديههاى دوستان با همدگر
نيست اندر دوستى الا صور
تا گواهى داده باشد هديهها
بر محبتهاى مضمر در خفا
زانک احسانهاى ظاهر شاهدند
بر محبتهاى سر اى ارجمند
شاهدت گه راست باشد گه دروغ
مست گاهى از مى و گاهى ز دوغ
دوغ خورده مستيى پيدا کند
هاى هوى و سرگرانيها کند
آن مرايى در صيام و در صلاست
تا گمان آيد که او مست ولاست
حاصل افعال برونى ديگرست
تا نشان باشد بر آنچ مضمرست
يا رب اين تمييز ده ما را بخواست
تا شناسيم آن نشان کژ ز راست
حس را تمييز دانى چون شود
آنک حس ينظر بنور الله بود
ور اثر نبود سبب هم مظهرست
همچو خويشى کز محبت مخبرست
نبود آنک نور حقش شد امام
مر اثر را يا سببها را غلام
يا محبت در درون شعله زند
زفت گردد وز اثر فارغ کند
حاجتش نبود پى اعلام مهر
چون محبت نور خود زد بر سپهر
هست تفصيلات تا گردد تمام
اين سخن ليکن بجو تو والسلام
گرچه شد معنى درين صورت پديد
صورت از معنى قريبست و بعيد
در دلالت همچو آبند و درخت
چون بماهيت روى دورند سخت
ترک ماهيات و خاصيات گو
شرح کن احوال آن دو ماهرو