گفت يوسف هين بياور ارمغان
او ز شرم اين تقاضا زد فغان
گفت من چند ارمغان جستم ترا
ارمغانى در نظر نامد مرا
حبهاى را جانب کان چون برم
قطرهاى را سوى عمان چون برم
زيره را من سوى کرمان آورم
گر به پيش تو دل و جان آورم
نيست تخمى کاندرين انبار نيست
غير حسن تو که آن را يار نيست
لايق آن ديدم که من آيينهاى
پيش تو آرم چو نور سينهاى
تا ببينى روى خوب خود در آن
اى تو چون خورشيد شمع آسمان
آينه آوردمت اى روشنى
تا چو بينى روى خود يادم کنى
آينه بيرون کشيد او از بغل
خوب را آيينه باشد مشتغل
آينهى هستى چه باشد نيستى
نيستى بر گر تو ابله نيستى
هستى اندر نيستى بتوان نمود
مالداران بر فقير آرند جود
آينهى صافى نان خود گرسنهست
سوخته هم آينهى آتشزنهست
نيستى و نقص هر جايى که خاست
آينهى خوبى جمله پيشههاست
چونک جامه چست و دوزيده بود
مظهر فرهنگ درزى چون شود
ناتراشيده همى بايد جذوع
تا دروگر اصل سازد يا فروع
خواجهى اشکستهبند آنجا رود
کاندر آنجا پاى اشکسته بود
کى شود چون نيست رنجور نزار
آن جمال صنعت طب آشکار
خوارى و دونى مسها بر ملا
گر نباشد کى نمايد کيميا
نقصها آيينهى وصف کمال
و آن حقارت آينهى عز و جلال
زانک ضد را ضد کند پيدا يقين
زانک با سر که پديدست انگبين
هر که نقص خويش را ديد و شناخت
اندر استکمال خود ده اسپه تاخت
زان نميپرد به سوى ذوالجلال
کو گمانى ميبرد خود را کمال
علتى بتر ز پندار کمال
نيست اندر جان تو اى ذو دلال
از دل و از ديدهات بس خون رود
تا ز تو اين معجبى بيرون شود
علت ابليس انا خيرى بدست
وين مرض در نفس هر مخلوق هست
گرچه خود را بس شکسته بيند او
آب صافى دان و سرگين زير جو
چون بشوراند ترا در امتحان
آب سرگين رنگ گردد در زمان
در تگ جو هست سرگين اى فتى
گرچه جو صافى نمايد مر ترا
هست پير راهدان پر فطن
باغهاى نفس کل را جوى کن
جوى خود را کى تواند پاک کرد
نافع از علم خدا شد علم مرد
کى تراشد تيغ دستهى خويش را
رو به جراحى سپار اين ريش را
بر سر هر ريش جمع آمد مگس
تا نبيند قبح ريش خويش کس
آن مگس انديشهها وان مال تو
ريش تو آن ظلمت احوال تو
ور نهد مرهم بر آن ريش تو پير
آن زمان ساکن شود درد و نفير
تا که پندارد که صحت يافتست
پرتو مرهم بر آنجا تافتست
هين ز مرهم سر مکش اى پشتريش
و آن ز پرتو دان مدان از اصل خويش