دفتر اول از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گفت امير الممنين با آن جوان
که به هنگام نبرد اى پهلوان
چون خدو انداختى در روى من
نفس جنبيد و تبه شد خوى من
نيم بهر حق شد و نيمى هوا
شرکت اندر کار حق نبود روا
تو نگاريده‌ى کف موليستى
آن حقى کرده‌ى من نيستى
نقش حق را هم به امر حق شکن
بر زجاجه‌ى دوست سنگ دوست زن
گبر اين بشنيد و نورى شد پديد
در دل او تا که زنارى بريد
گفت من تخم جفا مي‌کاشتم
من ترا نوعى دگر پنداشتم
تو ترازوى احدخو بوده‌اى
بل زبانه‌ى هر ترازو بوده‌اى
تو تبار و اصل و خويشم بوده‌اى
تو فروغ شمع کيشم بوده‌اى
من غلام آن چراغ چشم‌جو
که چراغت روشنى پذرفت ازو
من غلام موج آن درياى نور
که چنين گوهر بر آرد در ظهور
عرضه کن بر من شهادت را که من
مر ترا ديدم سرافراز زمن
قرب پنجه کس ز خويش و قوم او
عاشقانه سوى دين کردند رو
او به تيغ حلم چندين حلق را
وا خريد از تيغ و چندين خلق را
تيغ حلم از تيغ آهن تيزتر
بل ز صد لشکر ظفر انگيزتر
اى دريغا لقمه‌اى دو خورده شد
جوشش فکرت از آن افسرده شد
گندمى خورشيد آدم را کسوف
چون ذنب شعشاع بدرى را خسوف
اينت لطف دل که از يک مشت گل
ماه او چون مي‌شود پروين‌گسل
نان چو معنى بود خوردش سود بود
چونک صورت گشت انگيزد جحود
همچو خار سبز کاشتر مي‌خورد
زان خورش صد نفع و لذت مي‌برد
چونک آن سبزيش رفت و خشک گشت
چون همان را مي‌خورد اشتر ز دشت
مي‌دراند کام و لنجش اى دريغ
کانچنان ورد مربى گشت تيغ
نان چو معنى بود بود آن خار سبز
چونک صورت شد کنون خشکست و گبز
تو بدان عادت که او را پيش ازين
خورده بودى اى وجود نازنين
بر همان بو مي‌خورى اين خشک را
بعد از آن کاميخت معنى با ثرى
گشت خاک‌آميز و خشک و گوشت‌بر
زان گياه اکنون بپرهيز اى شتر
سخت خاک‌آلود مي‌آيد سخن
آب تيره شد سر چه بند کن
تا خدايش باز صاف و خوش کند
او که تيره کرد هم صافش کند
صبر آرد آرزو را نه شتاب
صبر کن والله اعلم بالصواب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید