دفتر دوم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چونک صوفى بر نشست و شد روان
رو در افتادن گرفت او هر زمان
هر زمانش خلق بر مي‌داشتند
جمله رنجورش همي‌پنداشتند
آن يکى گوشش همي‌پيچيد سخت
وان دگر در زير کامش جست لخت
وان دگر در نعل او مي‌جست سنگ
وان دگر در چشم او مي‌ديد زنگ
باز مي‌گفتند اى شيخ اين ز چيست
دى نمي‌گفتى که شکر اين خر قويست
گفت آن خر کو بشب لا حول خورد
جز بدين شيوه نداند راه کرد
چونک قوت خر بشب لا حول بود
شب مسبح بود و روز اندر سجود
آدمى خوارند اغلب مردمان
از سلام عليکشان کم جو امان
خانه‌ى ديوست دلهاى همه
کم پذير از ديومردم دمدمه
از دم ديو آنک او لا حول خورد
همچو آن خر در سر آيد در نبرد
هر که در دنيا خورد تلبيس ديو
وز عدو دوست‌رو تعظيم و ريو
در ره اسلام و بر پول صراط
در سر آيد همچو آن خر از خباط
عشوه‌هاى يار بد منيوش هين
دام بين ايمن مرو تو بر زمين
صد هزار ابليس لا حول آر بين
آدما ابليس را در مار بين
دم دهد گويد ترا اى جان و دوست
تا چو قصابى کشد از دوست پوست
دم دهد تا پوستت بيرون کشد
واى او کز دشمنان افيون چشد
سر نهد بر پاى تو قصاب‌وار
دم دهد تا خونت ريزد زار زار
همچو شيرى صيد خود را خويش کن
ترک عشوه‌ى اجنبى و خويش کن
همچو خادم دان مراعات خسان
بي‌کسى بهتر ز عشوه‌ى ناکسان
در زمين مردمان خانه مکن
کار خود کن کار بيگانه مکن
کيست بيگانه تن خاکى تو
کز براى اوست غمناکى تو
تا تو تن را چرب و شيرين مي‌دهى
جوهر خود را نبينى فربهى
گر ميان مشک تن را جا شود
روز مردن گند او پيدا شود
مشک را بر تن مزن بر دل بمال
مشک چه بود نام پاک ذوالجلال
آن منافق مشک بر تن مي‌نهد
روح را در قعر گلخن مي‌نهد
بر زبان نام حق و در جان او
گندها از فکر بى ايمان او
ذکر با او همچو سبزه‌ى گلخنست
بر سر مبرز گلست و سوسنست
آن نبات آنجا يقين عاريتست
جاى آن گل مجلسست و عشرتست
طيبات آيد به سوى طيبين
للخبيثين الخبيثات است هين
کين مدار آنها که از کين گمرهند
گورشان پهلوى کين‌داران نهند
اصل کينه دوزخست و کين تو
جزو آن کلست و خصم دين تو
چون تو جزو دوزخى پس هوش دار
جزو سوى کل خود گيرد قرار
ور تو جزو جنتى اى نامدار
عيش تو باشد ز جنت پايدار
تلخ با تلخان يقين ملحق شود
کى دم باطل قرين حق شود
اى برادر تو همان انديشه‌اى
ما بقى تو استخوان و ريشه‌اى
گر گلست انديشه‌ى تو گلشنى
ور بود خارى تو هيمه‌ى گلخنى
گر گلابى بر سر جيبت زنند
ور تو چون بولى برونت افکنند
طبله‌ها در پيش عطاران ببين
جنس را با جنس خود کرده قرين
جنسها با جنسها آميخته
زين تجانس زينتى انگيخته
گر در آميزند عود و شکرش
بر گزيند يک يک از يک‌ديگرش
طبله‌ها بشکست و جانها ريختند
نيک و بد درهمدگر آميختند
حق فرستاد انبيا را با ورق
تا گزيد اين دانه‌ها را بر طبق
پيش ازيشان ما همه يکسان بديم
کس ندانستى که ما نيک و بديم
قلب و نيکو در جهان بودى روان
چون همه شب بود و ما چون شب‌روان
تا بر آمد آفتاب انبيا
گفت اى غش دور شو صافى بيا
چشم داند فرق کردن رنگ را
چشم داند لعل را و سنگ را
چشم داند گوهر و خاشاک را
چشم را زان مي‌خلد خاشاکها
دشمن روزند اين قلابکان
عاشق روزند آن زرهاى کان
زانک روزست آينه‌ى تعريف او
تا ببيند اشرفى تشريف او
حق قيامت را لقب زان روز کرد
روز بنمايد جمال سرخ و زرد
پس حقيقت روز سر اولياست
روز پيش ماهشان چون سايه‌هاست
عکس راز مرد حق دانيد روز
عکس ستاريش شام چشم‌دوز
زان سبب فرمود يزدان والضحى
والضحى نور ضمير مصطفى
قول ديگر کين ضحى را خواست دوست
هم براى آنک اين هم عکس اوست
ورنه بر فانى قسم گفتن خطاست
خود فنا چه لايق گفت خداست
از خليلى لا احب افلين
پس فنا چون خواست رب العالمين
لا احب افلين گفت آن خليل
کى فنا خواهد ازين رب جليل
باز والليل است ستارى او
وان تن خاکى زنگارى او
آفتابش چون برآمد زان فلک
با شب تن گفت هين ما ودعک
وصل پيدا گشت از عين بلا
زان حلاوت شد عبارت ما قلى
هر عبارت خود نشان حالتيست
حال چون دست و عبارت آلتيست
آلت زرگر به دست کفشگر
همچو دانه‌ى کشت کرده ريگ در
و آلت اسکاف پيش برزگر
پيش سگ که استخوان در پيش خر
بود انا الحق در لب منصور نور
بود انا الله در لب فرعون زور
شد عصا اندر کف موسى گوا
شد عصا اندر کف ساحر هبا
زين سبب عيسى بدان همراه خود
در نياموزيد آن اسم صمد
کو نداند نقص بر آلت نهد
سنگ بر گل زن تو آتش کى جهد
دست و آلت همچو سنگ و آهنست
جفت بايد جفت شرط زادنست
آنک بى جفتست و بى آلت يکيست
در عدد شکست و آن يک بي‌شکيست
آنک دو گفت و سه گفت و بيش ازين
متفق باشند در واحد يقين
احولى چون دفع شد يکسان شوند
دو سه گويان هم يکى گويان شوند
گر يکى گويى تو در ميدان او
گرد بر مي‌گرد از چوگان او
گوى آنگه راست و بى نقصان شود
کو ز زخم دست شه رقصان شود
گوش دار اى احول اينها را بهوش
داروى ديده بکش از راه گوش
پس کلام پاک در دلهاى کور
مي‌نپايد مي‌رود تا اصل نور
وان فسون ديو در دلهاى کژ
مي‌رود چون کفش کژ در پاى کژ
گرچه حکمت را به تکرار آورى
چون تو نااهلى شود از تو برى
ورچه بنويسى نشانش مي‌کنى
ورچه مي‌لافى بيانش مي‌کنى
او ز تو رو در کشد اى پر ستيز
بندها را بگسلد وز تو گريز
ور نخوانى و ببيند سوز تو
علم باشد مرغ دست‌آموز تو
او نپايد پيش هر نااوستا
همچو طاووسى به خانه‌ى روستا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید