دفتر دوم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گفت قاضى مفلسى را وا نما
گفت اينک اهل زندانت گوا
گفت ايشان متهم باشند چون
مي‌گريزند از تو مي‌گريند خون
وز تو مي‌خواهند هم تا وارهند
زين غرض باطل گواهى مي‌دهند
جمله اهل محکمه گفتند ما
هم بر ادبار و بر افلاسش گوا
هر که را پرسيد قاضى حال او
گفت مولا دست ازين مفلس بشو
گفت قاضى کش بگردانيد فاش
گرد شهر اين مفلس است و بس قلاش
کو بکو او را مناديها زنيد
طبل افلاسش عيان هر جا زنيد
هيچ کس نسيه بنفروشد بدو
قرض ندهد هيچ کس او را تسو
هر که دعوى آردش اينجا بفن
بيش زندانش نخواهم کرد من
پيش من افلاس او ثابت شدست
نقد و کالا نيستش چيزى بدست
آدمى در حبس دنيا زان بود
تا بود کافلاس او ثابت شود
مفلسى ديو را يزدان ما
هم منادى کرد در قرآن ما
کو دغا و مفلس است و بد سخن
هيچ با او شرکت و سودا مکن
ور کنى او را بهانه آورى
مفلس است او صرفه از وى کى برى
حاضر آوردند چون فتنه فروخت
اشتر کردى که هيزم مي‌فروخت
کرد بيچاره بسى فرياد کرد
هم موکل را به دانگى شاد کرد
اشترش بردند از هنگام چاشت
تا شب و افغان او سودى نداشت
بر شتر بنشست آن قحط گران
صاحب اشتر پى اشتر دوان
سو بسو و کو بکو مي‌تاختند
تا همه شهرش عيان بشناختند
پيش هر حمام و هر بازارگه
کرده مردم جمله در شکلش نگه
ده منادي‌گر بلند آوازيان
ترک و کرد و روميان و تازيان
مفلس است اين و ندارد هيچ چيز
قرض تا ندهد کس او را يک پشيز
ظاهر و باطن ندارد حبه‌اى
مفلسى قلبى دغايى دبه‌اى
هان و هان با او حريفى کم کنيد
چونک گاو آرد گره محکم کنيد
ور بحکم آريد اين پژمرده را
من نخواهم کرد زندان مرده را
خوش دمست او و گلويش بس فراخ
با شعار نو دثار شاخ شاخ
گر بپوشد بهر مکر آن جامه را
عاريه‌ست آن تا فريبد عامه را
حرف حکمت بر زبان ناحکيم
حله‌هاى عاريت دان اى سليم
گرچه دزدى حله‌اى پوشيده است
دست تو چون گيرد آن ببريده‌دست
چون شبانه از شتر آمد به زير
کرد گفتش منزلم دورست و دير
بر نشستى اشترم را از پگاه
جو رها کردم کم از اخراج کاه
گفت تا اکنون چه مي‌کرديم پس
هوش تو کو نيست اندر خانه کس
طبل افلاسم به چرخ سابعه
رفت و تو نشنيده‌اى بد واقعه
گوش تو پر بوده است از طمع خام
پس طمع کر مي‌کند کور اى غلام
تا کلوخ و سنگ بشنيد اين بيان
مفلسست و مفلسست اين قلتبان
تا بشب گفتند و در صاحب شتر
بر نزد کو از طمع پر بود پر
هست بر سمع و بصر مهر خدا
در حجب بس صورتست و بس صدا
آنچ او خواهد رساند آن به چشم
از جمال و از کمال و از کرشم
و آنچ او خواهد رساند آن به گوش
از سماع و از بشارت وز خروش
کون پر چاره‌ست هيچت چاره نى
تا که نگشايد خدايت روزنى
گرچه تو هستى کنون غافل از آن
وقت حاجت حق کند آن را عيان
گفت پيغامبر که يزدان مجيد
از پى هر درد درمان آفريد
ليک زان درمان نبينى رنگ و بو
بهر درد خويش بى فرمان او
چشم را اى چاره‌جو در لامکان
هين بنه چون چشم کشته سوى جان
اين جهان از بى جهت پيدا شدست
که ز بي‌جايى جهان را جا شدست
باز گرد از هست سوى نيستى
طالب ربى و ربانيستى
جاى دخلست اين عدم از وى مرم
جاى خرجست اين وجود بيش و کم
کارگاه صنع حق چون نيستيست
جز معطل در جهان هست کيست
ياد ده ما را سخنهاى دقيق
که ترا رحم آورد آن اى رفيق
هم دعا از تو اجابت هم ز تو
ايمنى از تو مهابت هم ز تو
گر خطا گفتيم اصلاحش تو کن
مصلحى تو اى تو سلطان سخن
کيميا دارى که تبديلش کنى
گرچه جوى خون بود نيلش کنى
اين چنين ميناگريها کار تست
اين چنين اکسيرها اسرار تست
آب را و خاک را بر هم زدى
ز آب و گل نقش تن آدم زدى
نسبتش دادى و جفت و خال و عم
با هزار انديشه و شادى و غم
باز بعضى را رهايى داده‌اى
زين غم و شادى جدايى داده‌اى
برده‌اى از خويش و پيوند و سرشت
کرده‌اى در چشم او هر خوب زشت
هر چه محسوس است او رد مي‌کند
وانچ ناپيداست مسند مي‌کند
عشق او پيدا و معشوقش نهان
يار بيرون فتنه‌ى او در جهان
اين رها کن عشقهاى صورتى
نيست بر صورت نه بر روى ستى
آنچ معشوقست صورت نيست آن
خواه عشق اين جهان خواه آن جهان
آنچ بر صورت تو عاشق گشته‌اى
چون برون شد جان چرايش هشته‌اى
صورتش بر جاست اين سيرى ز چيست
عاشقا وا جو که معشوق تو کيست
آنچ محسوسست اگر معشوقه است
عاشقستى هر که او را حس هست
چون وفا آن عشق افزون مي‌کند
کى وفا صورت دگرگون مي‌کند
پرتو خورشيد بر ديوار تافت
تابش عاريتى ديوار يافت
بر کلوخى دل چه بندى اى سليم
وا طلب اصلى که تابد او مقيم
اى که تو هم عاشقى بر عقل خويش
خويش بر صورت‌پرستان ديده بيش
پرتو عقلست آن بر حس تو
عاريت مي‌دان ذهب بر مس تو
چون زراندودست خوبى در بشر
ورنه چون شد شاهد تر پيره خر
چون فرشته بود همچون ديو شد
کان ملاحت اندرو عاريه بد
اندک اندک مي‌ستانند آن جمال
اندک اندک خشک مي‌گردد نهال
رو نعمره ننکسه بخوان
دل طلب کن دل منه بر استخوان
کان جمال دل جمال باقيست
دولتش از آب حيوان ساقيست
خود هم او آبست و هم ساقى و مست
هر سه يک شد چون طلسم تو شکست
آن يکى را تو ندانى از قياس
بندگى کن ژاژ کم خا ناشناس
معنى تو صورتست و عاريت
بر مناسب شادى و بر قافيت
معنى آن باشد که بستاند ترا
بى نياز از نقش گرداند ترا
معنى آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشق‌تر کند
کور را قسمت خيال غم‌فزاست
بهره‌ى چشم اين خيالات فناست
حرف قرآن را ضريران معدنند
خر نبينند و به پالان بر زنند
چون تو بينايى پى خر رو که جست
چند پالان دوزى اى پالان‌پرست
خر چو هست آيد يقين پالان ترا
کم نگردد نان چو باشد جان ترا
پشت خر دکان و مال و مکسبست
در قلبت مايه‌ى صد قالبست
خر برهنه بر نشين اى بوالفضول
خر برهنه نى که راکب شد رسول
النبى قد رکب معروريا
والنبى قيل سافر ماشيا
شد خر نفس تو بر ميخيش بند
چند بگريزد ز کار و بار چند
بار صبر و شکر او را بردنيست
خواه در صد سال و خواهى سى و بيست
هيچ وازر وزر غيرى بر نداشت
هيچ کس ندرود تا چيزى نکاشت
طمع خامست آن مخور خام اى پسر
خام خوردن علت آرد در بشر
کان فلانى يافت گنجى ناگهان
من همان خواهم مه کار و مه دکان
کار بختست آن و آن هم نادرست
کسب بايد کرد تا تن قادرست
کسب کردن گنج را مانع کيست
پا مکش از کار آن خود در پيست
تا نگردى تو گرفتار اگر
که اگر اين کردمى يا آن دگر
کز اگر گفتن رسول با وفاق
منع کرد و گفت آن هست از نفاق
کان منافق در اگر گفتن بمرد
وز اگر گفتن بجز حسرت نبرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید