دفتر دوم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گفت آن طالب که آخر يک نفس
اى سواره بر نى اين سو ران فرس
راند سوى او که هين زوتر بگو
کاسپ من بس توسنست و تندخو
تا لگد بر تو نکوبد زود باش
از چه مي‌پرسى بيانش کن تو فاش
او مجال راز دل گفتن نديد
زو برون شو کرد و در لاغش کشيد
گفت مي‌خواهم درين کوچه زنى
کيست لايق از براى چون منى
گفت سه گونه زن‌اند اندر جهان
آن دو رنج و اين يکى گنج روان
آن يکى را چون بخواهى کل تراست
وآن دگر نيمى ترا نيمى جداست
وآن سيم هيچ او ترا نبود بدان
اين شنودى دور شو رفتم روان
تا ترا اسپم نپراند لگد
که بيفتى بر نخيزى تا ابد
شيخ راند اندر ميان کودکان
بانگ زد بار دگر او را جوان
که بيا آخر بگو تفسير اين
اين زنان سه نوع گفتى بر گزين
راند سوى او و گفتش بکر خاص
کل ترا باشد ز غم يابى خلاص
وانک نيمى آن تو بيوه بود
وانک هيچست آن عيال با ولد
چون ز شوى اولش کودک بود
مهر و کل خاطرش آن سو رود
دور شو تا اسپ نندازد لگد
سم اسپ توسنم بر تو رسد
هاى هويى کرد شيخ باز راند
کودکان را باز سوى خويش خواند
باز بانگش کرد آن سايل بيا
يک سالم ماند اى شاه کيا
باز راند اين سو بگو زوتر چه بود
که ز ميدان آن بچه گويم ربود
گفت اى شه با چنين عقل و ادب
اين چه شيدست اين چه فعلست اى عجب
تو وراى عقل کلى در بيان
آفتابى در جنون چونى نهان
گفت اين اوباش رايى مي‌زنند
تا درين شهر خودم قاضى کنند
دفع مي‌گفتم مرا گفتند نى
نيست چون تو عالمى صاحب فنى
با وجود تو حرامست و خبيث
که کم از تو در قضا گويد حديث
در شريعت نيست دستورى که ما
کمتر از تو شه کنيم و پيشوا
زين ضرورت گيج و ديوانه شدم
ليک در باطن همانم که بدم
عقل من گنجست و من ويرانه‌ام
گنج اگر پيدا کنم ديوانه‌ام
اوست ديوانه که ديوانه نشد
اين عسس را ديد و در خانه نشد
دانش من جوهر آمد نه عرض
اين بهايى نيست بهر هر غرض
کان قندم نيستان شکرم
هم زمن مي‌رويد و من مي‌خورم
علم تقليدى و تعليميست آن
کز نفور مستمع دارد فغان
چون پى دانه نه بهر روشنيست
همچو طالب‌علم دنياى دنيست
طالب علمست بهر عام و خاص
نه که تا يابد ازين عالم خلاص
همچو موشى هر طرف سوراخ کرد
چونک نورش راند از در گفت برد
چونک سوى دشت و نورش ره نبود
هم در آن ظلمات جهدى مي‌نمود
گر خدايش پر دهد پر خرد
برهد از موشى و چون مرغان پرد
ور نجويد پر بماند زير خاک
نااميد از رفتن راه سماک
علم گفتارى که آن بى جان بود
عاشق روى خريداران بود
گرچه باشد وقت بحث علم زفت
چون خريدارش نباشد مرد و رفت
مشترى من خدايست او مرا
مي‌کشد بالا که الله اشترى
خونبهاى من جمال ذوالجلال
خونبهاى خود خورم کسب حلال
اين خريداران مفلس را بهل
چه خريدارى کند يک مشت گل
گل مخور گل را مخر گل را مجو
زانک گل خوارست دايم زردرو
دل بخور تا دايما باشى جوان
از تجلى چهره‌ات چون ارغوان
يا رب اين بخشش نه حد کار ماست
لطف تو لطف خفى را خود سزاست
دست گير از دست ما ما را بخر
پرده را بر دار و پرده‌ى ما مدر
باز خر ما را ازين نفس پليد
کاردش تا استخوان ما رسيد
از چو ما بيچارگان اين بند سخت
کى گشايد اى شه بي‌تاج و تخت
اين چنين قفل گران را اى ودود
کى تواند جز که فضل تو گشود
ما ز خود سوى تو گردانيم سر
چون توى از ما به ما نزديکتر
اين دعا هم بخشش و تعليم تست
گرنه در گلخن گلستان از چه رست
در ميان خون و روده فهم و عقل
جز ز اکرام تو نتوان کرد نقل
از دو پاره پيه اين نور روان
موج نورش مي‌زند بر آسمان
گوشت‌پاره که زبان آمد ازو
مي‌رود سيلاب حکمت همچو جو
سوى سوراخى که نامش گوشهاست
تا بباغ جان که ميوه‌ش هوشهاست
شاه‌راه باغ جانها شرع اوست
باغ و بستانهاى عالم فرع اوست
اصل و سرچشمه‌ى خوشى آنست آن
زود تجرى تحتها الانهار خوان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید