آن يکى ميرفت در مسجد درون
مردم از مسجد هميآمد برون
گشت پرسان که جماعت را چه بود
که ز مسجد مى برون آيند زود
آن يکى گفتش که پيغامبر نماز
با جماعت کرد و فارغ شد ز راز
تو کجا در ميروى اى مرد خام
چونک پيغامبر بدادست السلام
گفت آه و دود از آن اه شد برون
آه او ميداد از دل بوى خون
آن يکى گفتا بده آن آه را
وين نماز من ترا بادا عطا
گفت دادم آه و پذرفتم نماز
او ستد آن آه را با صد نياز
شب بخواب اندر بگفتش هاتفى
که خريدى آب حيوان و شفا
حرمت اين اختيار و اين دخول
شد نماز جملهى خلقان قبول