دفتر سیم از کتاب مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
اى برادر بود اندر ما مضى
شهريى با روستايى آشنا
روستايى چون سوى شهر آمدى
خرگه اندر کوى آن شهرى زدى
دو مه و سه ماه مهمانش بدى
بر دکان او و بر خوانش بدى
هر حوايج را که بودش آن زمان
راست کردى مرد شهرى رايگان
رو به شهرى کرد و گفت اى خواجه تو
هيچ مي‌نايى سوى ده فرجه‌جو
الله الله جمله فرزندان بيار
کين زمان گلشنست و نوبهار
يا بتابستان بيا وقت ثمر
تا ببندم خدمتت را من کمر
خيل و فرزندان و قومت را بيار
در ده ما باش سه ماه و چهار
که بهاران خطه‌ى ده خوش بود
کشت‌زار و لاله‌ى دلکش بود
وعده دادى شهرى او را دفع حال
تا بر آمد بعد وعده هشت سال
او بهر سالى همي‌گفتى که کى
عزم خواهى کرد کامد ماه دى
او بهانه ساختى کامسال‌مان
از فلان خطه بيامد ميهمان
سال ديگر گر توانم وا رهيد
از مهمات آن طرف خواهم دويد
گفت هستند آن عيالم منتظر
بهر فرزندان تو اى اهل بر
باز هر سالى چو لکلک آمدى
تا مقيم قبه‌ى شهرى شدى
خواجه هر سالى ز زر و مال خويش
خرج او کردى گشادى بال خويش
آخرين کرت سه ماه آن پهلوان
خوان نهادش بامدادان و شبان
از خجالت باز گفت او خواجه را
چند وعده چند بفريبى مرا
گفت خواجه جسم و جانم وصل‌جوست
ليک هر تحويل اندر حکم هوست
آدمى چون کشتى است و بادبان
تا کى آرد باد را آن بادران
باز سوگندان بدادش کاى کريم
گير فرزندان بيا بنگر نعيم
دست او بگرفت سه کرت بعهد
کالله الله زو بيا بنماى جهد
بعد ده سال و بهر سالى چنين
لابه‌ها و وعده‌هاى شکرين
کودکان خواجه گفتند اى پدر
ماه و ابر و سايه هم دارد سفر
حقها بر وى تو ثابت کرده‌اى
رنجها در کار او بس برده‌اى
او همي‌خواهد که بعضى حق آن
وا گزارد چون شوى تو ميهمان
بس وصيت کرد ما را او نهان
که کشيدش سوى ده لابه‌کنان
گفت حقست اين ولى اى سيبويه
اتق من شر من احسنت اليه
دوستى تخم دم آخر بود
ترسم از وحشت که آن فاسد شود
صحبتى باشد چو شمشير قطوع
همچو دى در بوستان و در زروع
صحبتى باشد چو فصل نوبهار
زو عمارتها و دخل بي‌شمار
حزم آن باشد که ظن بد برى
تا گريزى و شوى از بد برى
حزم س الظن گفتست آن رسول
هر قدم را دام مي‌دان اى فضول
روى صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم داميست کم ران اوستاخ
آن بز کوهى دود که دام کو
چون بتازد دامش افتد در گلو
آنک مي‌گفتى که کو اينک ببين
دشت مي‌ديدى نمي‌ديدى کمين
بى کمين و دام و صياد اى عيار
دنبه کى باشد ميان کشت‌زار
آنک گستاخ آمدند اندر زمين
استخوان و کله‌هاشان را ببين
چون به گورستان روى اى مرتضا
استخوانشان را بپرس از ما مضى
تا بظاهر بينى آن مستان کور
چون فرو رفتند در چاه غرور
چشم اگر دارى تو کورانه ميا
ور ندارى چشم دست آور عصا
آن عصاى حزم و استدلال را
چون ندارى ديد مي‌کن پيشوا
ور عصاى حزم و استدلال نيست
بى عصاکش بر سر هر ره مه‌ايست
گام زان سان نه که نابينا نهد
تا که پا از چاه و از سگ وا رهد
لرز لرزان و بترس و احتياط
مي‌نهد پا تا نيفتد در خباط
اى ز دودى جسته در نارى شده
لقمه جسته لقمه‌ى مارى شده



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید