در صحابه کم بدى حافظ کسى
گرچه شوقى بود جانشان را بسى
زانک چون مغزش در آگند و رسيد
پوستها شد بس رقيق و واکفيد
قشر جوز و فستق و بادام هم
مغز چون آگندشان شد پوست کم
مغز علم افزود کم شد پوستش
زانک عاشق را بسوزد دوستش
وصف مطلوبى چو ضد طالبيست
وحى و برق نور سوزندهى نبيست
چون تجلى کرد اوصاف قديم
پس بسوزد وصف حادث را گليم
ربع قرآن هر که را محفوظ بود
جل فينا از صحابه ميشنود
جمع صورت با چنين معنى ژرف
نيست ممکن جز ز سلطانى شگرف
در چنين مستى مراعات ادب
خود نباشد ور بود باشد عجب
اندر استغنا مراعات نياز
جمع ضدينست چون گرد و دراز
خود عصا معشوق عميان ميبود
کور خود صندوق قرآن ميبود
گفت کوران خود صناديقند پر
از حروف مصحف و ذکر و نذر
باز صندوقى پر از قرآن به است
زانک صندوقى بود خالى بدست
باز صندوقى که خالى شد ز بار
به ز صندوقى که پر موشست و مار
حاصل اندر وصل چون افتاد مرد
گشت دلاله به پيش مرد سرد
چون به مطلوبت رسيدى اى مليح
شد طلب کارى علم اکنون قبيح
چون شدى بر بامهاى آسمان
سرد باشد جست وجوى نردبان
جز براى يارى و تعليم غير
سرد باشد راه خير از بعد خير
آينهى روشن که شد صاف و ملى
جهل باشد بر نهادن صيقلى
پيش سلطان خوش نشسته در قبول
زشت باشد جستن نامه و رسول