بينى اندر دلق مهتر زادهاى
سر برهنه در بلا افتادهاى
در هواى نابکارى سوخته
اقمشه و املاک خود بفروخته
خان و مان رفته شده بدنام و خوار
کام دشمن ميرود ادبيروار
زاهدى بيند بگويد اى کيا
همتى ميدار از بهر خدا
کاندرين ادبار زشت افتادهام
مال و زر و نعمت از کف دادهام
همتى تا بوک من زين وا رهم
زين گل تيره بود که بر جهم
اين دعا ميخواهد او از عام و خاص
کالخلاص و الخلاص و الخلاص
دست باز و پاى باز و بند نى
نه موکل بر سرش نه آهنى
از کدامين بند ميجويى خلاص
وز کدامين حبس ميجويى مناص
بند تقدير و قضاى مختفى
کى نبيند آن بجز جان صفى
گرچه پيدا نيست آن در مکمنست
بتر از زندان و بند آهنست
زانک آهنگر مر آن را بشکند
حفره گر هم خشت زندان بر کند
اى عجب اين بند پنهان گران
عاجز از تکسير آن آهنگران
ديدن آن بند احمد را رسد
بر گلوى بسته حبل من مسد
ديد بر پشت عيال بولهب
تنگ هيزم گفت حمالهى حطب
حبل و هيزم را جز او چشمى نديد
که پديد آيد برو هر ناپديد
باقيانش جمله تاويلى کنند
کين ز بيهوشيست و ايشان هوشمند
ليک از تاثير آن پشتش دوتو
گشته و نالان شده او پيش تو
که دعايى همتى تا وا رهم
تا ازين بند نهان بيرون جهم
آنک بيند اين علامتها پديد
چون نداند او شقى را از سعيد
داند و پوشد بامر ذوالجلال
که نباشد کشف راز حق حلال
اين سخن پايان ندارد آن فقير
از مجاعت شد زبون و تن اسير