چون دقوقى آن قيامت را بديد
رحم او جوشيد و اشک او دويد
گفت يا رب منگر اندر فعلشان
دستشان گير اى شه نيکو نشان
خوش سلامتشان به ساحل با زبر
اى رسيده دست تو در بحر و بر
اى کريم و اى رحيم سرمدى
در گذار از بدسگالان اين بدى
اى بداده رايگان صد چشم و گوش
بى ز رشوت بخش کرده عقل و هوش
پيش از استحقاق بخشيده عطا
ديده از ما جمله کفران و خطا
اى عظيم از ما گناهان عظيم
تو توانى عفو کردن در حريم
ما ز آز و حرص خود را سوختيم
وين دعا را هم ز تو آموختيم
حرمت آن که دعا آموختى
در چنين ظلمت چراغ افروختى
همچنين ميرفت بر لفظش دعا
آن زمان چون مادران با وفا
اشک ميرفت از دو چشمش و آن دعا
بى خود از وى مى بر آمد بر سما
آن دعاى بى خودان خود ديگرست
آن دعا زو نيست گفت داورست
آن دعا حق ميکند چون او فناست
آن دعا و آن اجابت از خداست
واسطهى مخلوق نه اندر ميان
بيخبر زان لابه کردن جسم و جان
بندگان حق رحيم و بردبار
خوى حق دارند در اصلاح کار
مهربان بيرشوتان ياريگران
در مقام سخت و در روز گران
هين بجو اين قوم را اى مبتلا
هين غنيمت دارشان پيش از بلا
رست کشتى از دم آن پهلوان
واهل کشتى را بجهد خود گمان
که مگر بازوى ايشان در حذر
بر هدف انداخت تيرى از هنر
پا رهاند روبهان را در شکار
و آن زدم دانند روباهان غرار
عشقها با دم خود بازند کين
ميرهاند جان ما را در کمين
روبها پا را نگه دار از کلوخ
پا چو نبود دم چه سود اى چشمشوخ
ما چو روباهان و پاى ما کرام
ميرهاندمان ز صدگون انتقام
حيلهى باريک ما چون دم ماست
عشقها بازيم با دم چپ و راست
دم بجنبانيم ز استدلال و مکر
تا که حيران ماند از ما زيد و بکر
طالب حيرانى خلقان شديم
دست طمع اندر الوهيت زديم
تا بافسون مالک دلها شويم
اين نميبينيم ما کاندر گويم
در گوى و در چهى اى قلتبان
دست وا دار از سبال ديگران
چون به بستانى رسى زيبا و خوش
بعد از آن دامان خلقان گير و کش
اى مقيم حبس چار و پنج و شش
نغز جايى ديگران را هم بکش
اى چو خربنده حريف کون خر
بوسه گاهى يافتى ما را ببر
چون ندادت بندگى دوست دست
ميل شاهى از کجاات خاستست
در هواى آنک گويندت زهى
بستهاى در گردن جانت زهى
روبها اين دم حيلت را بهل
وقف کن دل بر خداوندان دل
در پناه شير کم نايد کباب
روبها تو سوى جيفه کم شتاب
تو دلا منظور حق آنگه شوى
که چو جزوى سوى کل خود روى
حق هميگويد نظرمان در دلست
نيست بر صورت که آن آب و گلست
تو هميگويى مرا دل نيز هست
دل فراز عرش باشد نه به پست
در گل تيره يقين هم آب هست
ليک زان آبت نشايد آبدست
زانک گر آبست مغلوب گلست
پس دل خود را مگو کين هم دلست
آن دلى کز آسمانها برترست
آن دل ابدال يا پيغامبرست
پاک گشته آن ز گل صافى شده
در فزونى آمده وافى شده
ترک گل کرده سوى بحر آمده
رسته از زندان گل بحرى شده
آب ما محبوس گل ماندست هين
بحر رحمت جذب کن ما را ز طين
بحر گويد من ترا در خود کشم
ليک ميلافى که من آب خوشم
لاف تو محروم ميدارد ترا
ترک آن پنداشت کن در من درآ
آب گل خواهد که در دريا رود
گل گرفته پاى آب و ميکشد
گر رهاند پاى خود از دست گل
گل بماند خشک و او شد مستقل
آن کشيدن چيست از گل آب را
جذب تو نقل و شراب ناب را
همچنين هر شهوتى اندر جهان
خواه مال و خواه جاه و خواه نان
هر يکى زينها ترا مستى کند
چون نيابى آن خمارت ميزند
اين خمار غم دليل آن شدست
که بدان مفقود مستيات بدست
جز به اندازهى ضرورت زين مگير
تا نگردد غالب و بر تو امير
سر کشيدى تو که من صاحبدلم
حاجت غيرى ندارم واصلم
آنچنانک آب در گل سر کشد
که منم آب و چرا جويم مدد
دل تو اين آلوده را پنداشتى
لاجرم دل ز اهل دل برداشتى
خود روا دارى که آن دل باشد اين
کو بود در عشق شير و انگبين
لطف شير و انگبين عکس دلست
هر خوشى را آن خوش از دل حاصلست
پس بود دل جوهر و عالم عرض
سايهى دل چون بود دل را غرض
آن دلى کو عاشق مالست و جاه
يا زبون اين گل و آب سياه
يا خيالاتى که در ظلمات او
ميپرستدشان براى گفت و گو
دل نباشد غير آن درياى نور
دل نظرگاه خدا وانگاه کور
نه دل اندر صد هزاران خاص و عام
در يکى باشد کدامست آن کدام
ريزهى دل را بهل دل را بجو
تا شود آن ريزه چون کوهى ازو
دل محيطست اندرين خطهى وجود
زر هميافشاند از احسان و جود
از سلام حق سلاميها نثار
ميکند بر اهل عالم اختيار
هر که را دامن درستست و معد
آن نثار دل بر آنکس ميرسد
دامن تو آن نيازست و حضور
هين منه در دامن آن سنگ فجور
تا ندرد دامنت زان سنگها
تا بدانى نقد را از رنگها
سنگ پر کردى تو دامن از جهان
هم ز سنگ سيم و زر چون کودکان
از خيال سيم و زر چون زر نبود
دامن صدقت دريد و غم فزود
کى نمايد کودکان را سنگ سنگ
تا نگيرد عقل دامنشان به چنگ
پير عقل آمد نه آن موى سپيد
مو نميگنجد درين بخت و اميد