اندر آخر حمزه چون در صف شدى
بى زره سرمست در غزو آمدى
سينه باز و تن برهنه پيش پيش
در فکندى در صف شمشير خويش
خلق پرسيدند کاى عم رسول
اى هزبر صفشکن شاه فحول
نه تو لا تلقوا بايديکم الى
تهلکه خواندى ز پيغام خدا
پس چرا تو خويش را در تهلکه
مى در اندازى چنين در معرکه
چون جوان بودى و زفت و سختزه
تو نميرفتى سوى صف بى زره
چون شدى پير و ضعيف و منحنى
پردههاى لا ابالى ميزنى
لا اباليوار با تيغ و سنان
مينمايى دار و گير و امتحان
تيغ حرمت ميندارد پير را
کى بود تمييز تيغ و تير را
زين نسق غمخوارگان بيخبر
پند ميدادند او را از غير