همچو مريم گوى پيش از فوت ملک
نقش را کالعوذ بالرحمن منک
ديد مريم صورتى بس جانفزا
جانفزايى دلربايى در خلا
پيش او بر رست از روى زمين
چون مه وخورشيد آن روح الامين
از زمين بر رست خوبى بينقاب
آنچنان کز شرق رويد آفتاب
لرزه بر اعضاى مريم اوفتاد
کو برهنه بود و ترسيد از فساد
صورتى که يوسف ار ديدى عيان
دست از حيرت بريدى چو زنان
همچو گل پيشش بروييد آن ز گل
چون خيالى که بر آرد سر ز دل
گشت بيخود مريم و در بيخودى
گفت بجهم در پناه ايزدى
زانک عادت کرده بود آن پاکجيب
در هزيمت رخت بردن سوى غيب
چون جهان را ديد ملکى بيقرار
حازمانه ساخت زان حضرت حصار
تا به گاه مرگ حصنى باشدش
که نيابد خصم راه مقصدش
از پناه حق حصارى به نديد
يورتگه نزديک آن دز برگزيد
چون بديد آن غمزههاى عقلسوز
که ازو ميشد جگرها تيردوز
شاه و لشکر حلقه در گوشش شده
خسروان هوش بيهوشش شده
صد هزاران شاه مملوکش برق
صد هزاران بدر را داده به دق
زهره نى مر زهره را تا دم زند
عقل کلش چون ببيند کم زند
من چگويم که مرا در دوختهست
دمگهم را دمگه او سوختهست
دود آن نارم دليلم من برو
دور از آن شه باطل ما عبروا
خود نباشد آفتابى را دليل
جز که نور آفتاب مستطيل
سايه کى بود تا دليل او بود
اين بستش کع ذليل او بود
اين جلالت در دلالت صادقست
جمله ادراکات پس او سابقست
جمله ادراکات بر خرهاى لنگ
او سوار باد پران چون خدنگ
گر گريزد کس نيابد گرد شه
ور گريزند او بگيرد پيش ره
جمله ادراکات را آرام نى
وقت ميدانست وقت جام نى
آن يکى وهمى چو بازى ميپرد
وآن دگر چون تير معبر ميدرد
وان دگر چون کشتى با بادبان
وآن دگر اندر تراجع هر زمان
چون شکارى مينمايدشان ز دور
جمله حمله ميفزايند آن طيور
چونک ناپيدا شود حيران شوند
همچو جغدان سوى هر ويران شوند
منتظر چشمى به هم يک چشم باز
تا که پيدا گردد آن صيد به ناز
چون بماند دير گويند از ملال
صيد بود آن خود عجب يا خود خيال
مصلحت آنست تا يک ساعتى
قوتى گيرند و زور از راحتى
گر نبودى شب همه خلقان ز آز
خويشتن را سوختندى ز اهتزاز
از هوس وز حرص سود اندوختن
هر کسى دادى بدن را سوختن
شب پديد آيد چو گنج رحمتى
تا رهند ازحرص خود يکساعتى
چونک قبضى آيدت اى راهرو
آن صلاح تست آتش دل مشو
زآنک در خرجى در آن بسط و گشاد
خرج را دخلى ببايد زاعتداد
گر هماره فصل تابستان بدى
سوزش خورشيد در بستان شدى
منبتش را سوختى از بيخ و بن
که دگر تازه نگشتى آن کهن
گر ترشرويست آن دى مشفق است
صيف خندانست اما محرقست
چونک قبض آيد تو در وى بسط بين
تازه باش و چين ميفکن در جبين
کودکان خندان و دانايان ترش
غم جگر را باشد و شادى ز شش
چشم کودک همچو خر در آخرست
چشم عاقل در حساب آخرست
او در آخر چرب ميبيند علف
وين ز قصاب آخرش بيند تلف
آن علف تلخست کين قصاب داد
بهر لحم ما ترازويى نهاد
رو ز حکمت خور علف کان را خدا
بى غرض دادست از محض عطا
فهم نان کردى نه حکمت اى رهى
زانچ حق گفتت کلوا من رزقه
رزق حق حکمت بود در مرتبت
کان گلوگيرت نباشد عاقبت
اين دهان بستى دهانى باز شد
کو خورندهى لقمههاى راز شد
گر ز شير ديو تن را وابرى
در فطام اوبسى نعمت خوردى
ترکجوشش شرح کردم نيمخام
از حکيم غزنوى بشنو تمام
در الهينامه گويد شرح اين
آن حکيم غيب و فخرالعارفين
غم خور و نان غمافزايان مخور
زانک عاقل غم خورد کودک شکر
قند شادى ميوهى باغ غمست
اين فرح زخمست وآن غم مرهمست
غم چو بينى در کنارش کش به عشق
از سر ربوه نظر کن در دمشق
عاقل از انگور مى بيند همى
عاشق از معدوم شى بيند همى
جنگ ميکردند حمالان پرير
تو مکش تا من کشم حملش چو شير
زانک زان رنجش هميديدند سود
حمل را هر يک ز ديگر ميربود
مزد حق کو مزد آن بيمايه کو
اين دهد گنجيت مزد و آن تسو
گنج زرى که چو خسپى زير ريگ
با تو باشد ان نباشد مردريگ
پيش پيش آن جنازهت ميدود
مونس گور و غريبى ميشود
بهر روز مرگ اين دم مرده باش
تا شوى با عشق سرمد خواجهتاش
صبر ميبيند ز پردهى اجتهاد
روى چون گلنار و زلفين مراد
غم چو آيينهست پيش مجتهد
کاندرين ضد مينمايد روى ضد
بعد ضد رنج آن ضد دگر
رو دهد يعنى گشاد و کر و فر
اين دو وصف از پنجهى دستت ببين
بعد قبض مشت بسط آيد يقين
پنجه را گر قبض باشد دايما
يا همه بسط او بود چون مبتلا
زين دو وصفش کار و مکسب منتظم
چون پر مرغ اين دو حال او را مهم
چونک مريم مضطرب شد يک زمان
همچنانک بر زمين آن ماهيان