گفت عيسى را يکى هشيار سر
چيست در هستى ز جمله صعبتر
گفتش اى جان صعبتر خشم خدا
که از آن دوزخ همى لرزد چو ما
گفت ازين خشم خدا چه بود امان
گفت ترک خشم خويش اندر زمان
پس عوان که معدن اين خشم گشت
خشم زشتش از سبع هم در گذشت
چه اميدستش به رحمت جز مگر
باز گردد زان صفت آن بيهنر
گرچه عالم را ازيشان چاره نيست
اين سخن اندر ضلال افکندنيست
چاره نبود هم جهان را از چمين
ليک نبود آن چمين ماء معين