قصهى عثمان که بر منبر برفت
چون خلافت يافت بشتابيد تفت
منبر مهتر که سهپايه بدست
رفت بوبکر و دوم پايه نشست
بر سوم پايه عمر در دور خويش
از براى حرمت اسلام و کيش
دور عثمان آمد او بالاى تخت
بر شد و بنشست آن محمودبخت
پس سالش کرد شخصى بوالفضول
که آن دو ننشستند بر جاى رسول
پس تو چون جستى ازيشان برترى
چون برتبت تو ازيشان کمترى
گفت اگر پايهى سوم را بسپرم
وهم آيد که مثال عمرم
بر دوم پايه شوم من جايجو
گويى بوبکرست و اين هم مثل او
هست اين بالا مقام مصطفى
وهم مثلى نيست با آن شه مرا
بعد از آن بر جاى خطبه آن ودود
تا به قرب عصر لبخاموش بود
زهره نه کس را که گويد هين بخوان
يا برون آيد ز مسجد آن زمان
هيبتى بنشسته بد بر خاص و عام
پر شده نور خدا آن صحن و بام
هر که بينا ناظر نورش بدى
کور زان خورشيد هم گرم آمدى
پس ز گرمى فهم کردى چشم کور
که بر آمد آفتابى بيفتور
ليک اين گرمى گشايد ديده را
تا ببيند عين هر بشنيده را
گرميش را ضجرتى و حالتى
زان تبش دل را گشادى فسحتى
کور چون شد گرم از نور قدم
از فرح گويد که من بينا شدم
سخت خوش مستى ولى اى بوالحسن
پارهاى راهست تا بينا شدن
اين نصيب کور باشد ز آفتاب
صد چنين والله اعلم بالصواب
وآنک او آن نور را بينا بود
شرح او کى کار بوسينا بود
ور شود صد تو که باشد اين زبان
که بجنباند به کف پردهى عيان
واى بر وى گر بسايد پرده را
تيغ اللهى کند دستش جدا
دست چه بود خود سرش را بر کند
آن سرى کز جهل سرها ميکند
اين به تقدير سخن گفتم ترا
ورنه خود دستش کجا و آن کجا
خاله را خايه بدى خالو شدى
اين به تقدير آمدست ار او بدى
از زبان تا چشم کو پاک از شکست
صد هزاران ساله گويم اندکست
هين مشو نوميد نور از آسمان
حق چو خواهد ميرسد در يک زمان
صد اثر در کانها از اختران
ميرساند قدرتش در هر زمان
اختر گردون ظلم را ناسخست
اختر حق در صفاتش راسخست
چرخ پانصد ساله راه اى مستعين
در اثر نزديک آمد با زمين
سه هزاران سال و پانصد تا زحل
دم بدم خاصيتش آرد عمل
در همش آرد چو سايه در اياب
طول سايه چيست پيش آفتاب
وز نفوس پاک اختروش مدد
سوى اخترهاى گردون ميرسد
ظاهر آن اختران قوام ما
باطن ما گشته قوام سما