همچو مجنوناند و چون ناقهش يقين
ميکشد آن پيش و اين واپس به کين
ميل مجنون پيش آن ليلى روان
ميل ناقه پس پى کره دوان
يک دم ار مجنون ز خود غافل بدى
ناقه گرديدى و واپس آمدى
عشق و سودا چونک پر بودش بدن
مينبودش چاره از بيخود شدن
آنک او باشد مراقب عقل بود
عقل را سوداى ليلى در ربود
ليک ناقه بس مراقب بود و چست
چون بديدى او مهار خويش سست
فهم کردى زو که غافل گشت و دنگ
رو سپس کردى به کره بيدرنگ
چون به خود باز آمدى ديدى ز جا
کو سپس رفتست بس فرسنگها
در سه روزه ره بدين احوالها
ماند مجنون در تردد سالها
گفت اى ناقه چو هر دو عاشقيم
ما دو ضد پس همره نالايقيم
نيستت بر وفق من مهر و مهار
کرد بايد از تو صحبت اختيار
اين دو همره يکدگر را راهزن
گمره آن جان کو فرو نايد ز تن
جان ز هجر عرش اندر فاقهاى
تن ز عشق خاربن چون ناقهاى
جان گشايد سوى بالا بالها
در زده تن در زمين چنگالها
تا تو با من باشى اى مردهى وطن
پس ز ليلى دور ماند جان من
روزگارم رفت زين گون حالها
همچو تيه و قوم موسى سالها
خطوتينى بود اين ره تا وصال
ماندهام در ره ز شستت شصت سال
راه نزديک و بماندم سخت دير
سير گشتم زين سوارى سيرسير
سرنگون خود را از اشتر در فکند
گفت سوزيدم ز غم تا چندچند
تنگ شد بر وى بيابان فراخ
خويشتن افکند اندر سنگلاخ
آنچنان افکند خود را سخت زير
که مخلخل گشت جسم آن دلير
چون چنان افکند خود را سوى پست
از قضا آن لحظه پايش هم شکست
پاى را بر بست و گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان ميروم
زين کند نفرين حکيم خوشدهن
بر سوارى کو فرو نايد ز تن
عشق مولى کى کم از ليلى بود
گوى گشتن بهر او اولى بود
گوى شو ميگرد بر پهلوى صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق
کين سفر زين پس بود جذب خدا
وان سفر بر ناقه باشد سير ما
اين چنين سيريست مستثنى ز جنس
کان فزود از اجتهاد جن و انس
اين چنين جذبيست نى هر جذب عام
که نهادش فضل احمد والسلام