دفتر چهارم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گفت موسى سحر هم حيران‌کنيست
چون کنم کين خلق را تمييز نيست
گفت حق تمييز را پيدا کنم
عقل بي‌تمييز را بينا کنم
گرچه چون دريا برآوردند کف
موسيا تو غالب آيى لا تخف
بود اندر عهده خود سحر افتخار
چون عصا شد مار آنها گشت عار
هر کسى را دعوى حسن و نمک
سنگ مرگ آمد نمکها را محک
سحر رفت و معجزه‌ى موسى گذشت
هر دو را از بام بود افتاد طشت
بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند
بانگ طشت دين به جز رفعت چه ماند
چون محک پنهان شدست از مرد و زن
در صف آ اى قلب و اکنون لاف زن
وقت لافستت محک چون غايبست
مي‌برندت از عزيزى دست دست
قلب مي‌گويد ز نخوت هر دمم
اى زر خالص من از تو کى کمم
زر همي‌گويد بلى اى خواجه‌تاش
ليک مي‌آيد محک آماده باش
مرگ تن هديه‌ست بر اصحاب راز
زر خالص را چه نقصانست گاز
قلب اگر در خويش آخربين بدى
آن سيه که آخر شد او اول شدى
چون شدى اول سيه اندر لقا
دور بودى از نفاق و از شقا
کيمياى فضل را طالب بدى
عقل او بر زرق او غالب بدى
چون شکسته‌دل شدى از حال خويش
جابر اشکستگان ديدى به پيش
عاقبت را ديد و او اشکسته شد
از شکسته‌بند در دم بسته شد
فضل مسها را سوى اکسير راند
آن زراندود از کرم محروم ماند
اى زراندوده مکن دعوى ببين
که نماند مشتريت اعمى چنين
نور محشر چشمشان بينا کند
چشم بندى ترا رسوا کند
بنگر آنها را که آخر ديده‌اند
حسرت جانها و رشک ديده‌اند
بنگر آنها را که حالى ديده‌اند
سر فاسد ز اصل سر ببريده‌اند
پيش حالي‌بين که در جهلست و شک
صبح صادق صبح کاذب هر دو يک
صبح کاذب صد هزاران کاروان
داد بر باد هلاکت اى جوان
نيست نقدى کش غلط‌انداز نيست
واى آن جان کش محک و گاز نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید