دفتر چهارم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آن يکى با دلق آمد از عراق
باز پرسيدند ياران از فراق
گفت آرى بد فراق الا سفر
بود بر من بس مبارک مژده‌ور
که خليفه داد ده خلعت مرا
که قرينش باد صد مدح و ثنا
شکرها و حمدها بر مي‌شمرد
تا که شکر از حد و اندازه ببرد
پس بگفتندش که احوال نژند
بر دروغ تو گواهى مي‌دهند
تن برهنه سر برهنه سوخته
شکر را دزديده يا آموخته
کو نشان شکر و حمد مير تو
بر سر و بر پاى بى توفير تو
گر زبانت مدح آن شه مي‌تند
هفت اندامت شکايت مي‌کند
در سخاى آن شه و سلطان جود
مر ترا کفشى و شلوارى نبود
گفت من ايثار کردم آنچ داد
مير تقصيرى نکرد از افتقاد
بستدم جمله عطاها از امير
بخش کردم بر يتيم و بر فقير
مال دادم بستدم عمر دراز
در جزا زيرا که بودم پاک‌باز
پس بگفتندش مبارک مال رفت
چيست اندر باطنت اين دود نفت
صد کراهت در درون تو چو خار
کى بود انده نشان ابتشار
کو نشان عشق و ايثار و رضا
گر درستست آنچ گفتى ما مضى
خود گرفتم مال گم شد ميل کو
سيل اگر بگذشت جاى سيل کو
چشم تو گر بد سياه و جان‌فزا
گر نماند او جان‌فزا ازرق چرا
کو نشان پاک‌بازى اى ترش
بوى لاف کژ همي‌آيد خمش
صد نشان باشد درون ايثار را
صد علامت هست نيکوکار را
مال در ايثار اگر گردد تلف
در درون صد زندگى آيد خلف
در زمين حق زراعت کردنى
تخمهاى پاک آنگه دخل نى
گر نرويد خوشه از روضات هو
پس چه واسع باشد ارض الله بگو
چونک اين ارض فنا بي‌ريع نيست
چون بود ارض الله آن مستوسعيست
اين زمين را ريع او خود بي‌حدست
دانه‌اى را کمترين خود هفصدست
حمد گفتى کو نشان حامدون
نه برونت هست اثر نه اندرون
حمد عارف مر خدا را راستست
که گواه حمد او شد پا و دست
از چه تاريک جسمش بر کشيد
وز تک زندان دنيااش خريد
اطلس تقوى و نور متلف
آيت حمدست او را بر کتف
وا رهيده از جهان عاريه
ساکن گلزار و عين جاريه
بر سرير سر عالي‌همتش
مجلس و جا و مقام و رتبتش
مقعد صدقى که صديقان درو
جمله سر سبزند و شاد و تازه‌رو
حمدشان چون حمد گلشن از بهار
صد نشانى دارد و صد گير و دار
بر بهارش چشمه و نخل و گياه
وآن گلستان و نگارستان گواه
شاهد شاهد هزاران هر طرف
در گواهى هم‌چو گوهر بر صدف
بوى سر بد بيايد از دمت
وز سر و رو تابد اى لافى غمت
بوشناسانند حاذق در مصاف
تو به جلدى هاى هو کم کن گزاف
تو ملاف از مشک کان بوى پياز
از دم تو مي‌کند مکشوف راز
گل‌شکر خوردم همي‌گويى و بوى
مي‌زند از سير که يافه مگوى
هست دل ماننده‌ى خانه‌ى کلان
خانه‌ى دل را نهان همسايگان
از شکاف روزن و ديوارها
مطلع گردند بر اسرار ما
از شکافى که ندارد هيچ وهم
صاحب خانه و ندارد هيچ سهم
از نبى بر خوان که ديو و قوم او
مي‌برند از حال انسى خفيه بو
از رهى که انس از آن آگاه نيست
زانک زين محسوس و زين اشباه نيست
در ميان ناقدان زرقى متن
با محک اى قلب دون لافى مزن
مر محک را ره بود در نقد و قلب
که خدايش کرد امير جسم و قلب
چون شياطين با غليظيهاى خويش
واقف‌اند از سر ما و فکر و کيش
مسلکى دارند دزديده درون
ما ز دزديهاى ايشان سرنگون
دم به دم خبط و زيانى مي‌کنند
صاحب نقب و شکاف روزنند
پس چرا جان‌هاى روشن در جهان
بي‌خبر باشند از حال نهان
در سرايت کمتر از ديوان شدند
روحها که خيمه بر گردون زدند
ديو دزدانه سوى گردون رود
از شهاب محرق او مطعون شود
سرنگون از چرخ زير افتد چنان
که شقى در جنگ از زخم سنان
آن ز رشک روحهاى دل‌پسند
از فلکشان سرنگون مي‌افکنند
تو اگر شلى و لنگ و کور و کر
اين گمان بر روحهاى مه مبر
شرم دار و لاف کم زن جان مکن
که بسى جاسوس هست آن سوى تن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید