اين بيابان خود ندارد پا و سر
بيجواب نامه خستست آن پسر
کاى عجب چونم نداد آن شه جواب
با خيانت کرد رقعهبر ز تاب
رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه
کو منافق بود و آبى زير کاه
رقعهى ديگر نويسم ز آزمون
ديگرى جويم رسول ذو فنون
بر امير و مطبخى و نامهبر
عيب بنهاده ز جهل آن بيخبر
هيچ گرد خود نميگردد که من
کژروى کردم چو اندر دين شمن