دفتر چهارم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
هم‌چو پوران عزيز اندر گذر
آمده پرسان ز احوال پدر
گشته ايشان پير و باباشان جوان
پس پدرشان پيش آمد ناگهان
پس بپرسيدند ازو کاى ره‌گذر
از عزير ما عجب دارى خبر
که کسي‌مان گفت که امروز آن سند
بعد نوميدى ز بيرون مي‌رسد
گفت آرى بعد من خواهد رسيد
آن يکى خوش شد چو اين مژده شنيد
بانگ مي‌زد کاى مبشر باش شاد
وان دگر بشناخت بيهوش اوفتاد
که چه جاى مژده است اى خيره‌سر
که در افتاديم در کان شکر
وهم را مژده‌ست و پيش عقل نقد
ز انک چشم وهم شد محجوب فقد
کافران را درد و ممن را بشير
ليک نقد حال در چشم بصير
زانک عاشق در دم نقدست مست
لاجرم از کفر و ايمان برترست
کفر و ايمان هر دو خود دربان اوست
کوست مغز و کفر و دين او را دو پوست
کفر قشر خشک رو بر تافته
باز ايمان قشر لذت يافته
قشرهاى خشک را جا آتش است
قشر پيوسته به مغز جان خوش است
مغز خود از مرتبه‌ى خوش برترست
برترست از خوش که لذت گسترست
اين سخن پايان ندارد باز گرد
تا برآرد موسيم از بحر گرد
درخور عقل عوام اين گفته شد
از سخن باقى آن بنهفته شد
زر عقلت ريزه است اى متهم
بر قراضه مهر سکه چون نهم
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رم
جمع بايد کرد اجزا را به عشق
تا شوى خوش چون سمرقند و دمشق
جو جوى چون جمع گردى ز اشتباه
پس توان زد بر تو سکه‌ى پادشاه
ور ز مثقالى شوى افزون تو خام
از تو سازد شه يکى زرينه جام
پس برو هم نام و هم القاب شاه
باشد و هم صورتش اى وصل خواه
تا که معشوقت بود هم نان هم آب
هم چراغ و شاهد و نقل شراب
جمع کن خود را جماعت رحمتست
تا توانم با تو گفتن آنچ هست
زانک گفتن از براى باوريست
جان شرک از باورى حق بريست
جان قسمت گشته بر حشو فلک
در ميان شصت سودا مشترک
پس خموشى به دهد او را ثبوت
پس جواب احمقان آمد سکوت
اين همي‌دانم ولى مستى تن
مي‌گشايد بي‌مراد من دهن
آنچنان که از عطسه و از خامياز
اين دهان گردد بناخواه تو باز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید