دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
کافرک را هيکلى بد يادگار
ياوه ديد آن را و گشت او بي‌قرار
گفت آن حجره که شب جا داشتم
هيکل آنجا بي‌خبر بگذاشتم
گر چه شرمين بود شرمش حرص برد
حرص اژدرهاست نه چيزيست خرد
از پى هيکل شتاب اندر دويد
در وثاق مصطفى و آن را بديد
کان يدالله آن حدث را هم به خود
خوش همي‌شويد که دورش چشم بد
هيکلش از ياد رفت و شد پديد
اندرو شورى گريبان را دريد
مي‌زد او دو دست را بر رو و سر
کله را مي‌کوفت بر ديوار و در
آنچنان که خون ز بينى و سرش
شد روان و رحم کرد آن مهترش
نعره‌ها زد خلق جمع آمد برو
گبر گويان ايهاالناس احذروا
مي‌زد او بر سر کاى بي‌عقل سر
مي‌زد او بر سينه کاى بي‌نور بر
سجده مي‌کرد او کاى کل زمين
شرمسارست از تو اين جزو مهين
تو که کلى خاضع امر ويى
من که جزوم ظالم و زشت و غوى
تو که کلى خوار و لرزانى ز حق
من که جزوم در خلاف و در سبق
هر زمان مي‌کرد رو بر آسمان
که ندارم روى اى قبله‌ى جهان
چون ز حد بيرون بلرزيد و طپيد
مصطفي‌اش در کنار خود کشيد
ساکنش کرد و بسى بنواختش
ديده‌اش بگشاد و داد اشناختش
تا نگريد ابر کى خندد چمن
تا نگريد طفل کى جوشد لبن
طفل يک روزه همي‌داند طريق
که بگريم تا رسد دايه‌ى شفيق
تو نمي‌دانى که دايه‌ى دايگان
کم دهد بي‌گريه شير او رايگان
گفت فليبکوا کثيرا گوش دار
تا بريزد شير فضل کردگار
گريه‌ى ابرست و سوز آفتاب
استن دنيا همين دو رشته تاب
گر نبودى سوز مهر و اشک ابر
کى شدى جسم و عرض زفت و سطبر
کى بدى معمور اين هر چار فصل
گر نبودى اين تف و اين گريه اصل
سوز مهر و گريه‌ى ابر جهان
چون همى دارد جهان را خوش‌دهان
آفتاب عقل را در سوز دار
چشم را چون ابر اشک‌افروز دار
چشم گريان بايدت چون طفل خرد
کم خور آن نان را که نان آب تو برد
تن چو با برگست روز و شب از آن
شاخ جان در برگ‌ريزست و خزان
برگ تن بي‌برگى جانست زود
اين ببايد کاستن آن را فزود
اقرضوا الله قرض ده زين برگ تن
تا برويد در عوض در دل چمن
قرض ده کم کن ازين لقمه‌ى تنت
تا نمايد وجه لا عين رات
تن ز سرگين خويش چون خالى کند
پر ز مشک و در اجلالى کند
زين پليدى بدهد و پاکى برد
از يطهرکم تن او بر خورد
ديو مي‌ترساندت که هين و هين
زين پشيمان گردى و گردى حزين
گر گدازى زين هوسها تو بدن
بس پشيمان و غمين خواهى شدن
اين بخور گرمست و داروى مزاج
وآن بياشام از پى نفع و علاج
هم بدين نيت که اين تن مرکبست
آنچ خو کردست آنش اصوبست
هين مگردان خو که پيش آيد خلل
در دماغ و دل بزايد صد علل
اين چنين تهديدها آن ديو دون
آرد و بر خلق خواند صد فسون
خويش جالينوس سازد در دوا
تا فريبد نفس بيمار ترا
کين ترا سودست از درد و غمى
گفت آدم را همين در گندمى
پيش آرد هيهى و هيهات را
وز لويشه پيچد او لبهات را
هم‌چو لبهاى فرس و در وقت نعل
تا نمايد سنگ کمتر را چو لعل
گوشهاات گيرد او چون گوش اسب
مي‌کشاند سوى حرص و سوى کسب
بر زند بر پات نعلى ز اشتباه
که بمانى تو ز درد آن ز راه
نعل او هست آن تردد در دو کار
اين کنم يا آن کنم هين هوش دار
آن بکن که هست مختار نبى
آن مکن که کرد مجنون و صبى
حفت الجنه بچه محفوف گشت
بالمکاره که ازو افزود کشت
صد فسون دارد ز حيلت وز دغا
که کند در سله گر هست اژدها
گر بود آب روان بر بنددش
ور بود حبر زمان برخنددش
عقل را با عقل يارى يار کن
امرهم شورى بخوان و کار کن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید