آن سگى ميمرد و گريان آن عرب
اشک ميباريد و ميگفت اى کرب
سايلى بگذشت و گفت اين گريه چيست
نوحه و زارى تو از بهر کيست
گفت در ملکم سگى بد نيکخو
نک هميميرد ميان راه او
روز صيادم بد و شب پاسبان
تيزچشم و صيدگير و دزدران
گفت رنجش چيست زخمى خورده است
گفت جوع الکلب زارش کرده است
گفت صبرى کن برين رنج و حرض
صابران را فضل حق بخشد عوض
بعد از آن گفتش کاى سالار حر
چيست اندر دستت اين انبان پر
گفت نان و زاد و لوت دوش من
ميکشانم بهر تقويت بدن
گفت چون ندهى بدان سگ نان و زاد
گفت تا اين حد ندارم مهر و داد
دست نايد بيدرم در راه نان
ليک هست آب دو ديده رايگان
گفت خاکت بر سر اى پر باد مشک
که لب نان پيش تو بهتر ز اشک
اشک خونست و به غم آبى شده
مينيرزد خاک خون بيهده
کل خود را خوار کرد او چون بليس
پارهى اين کل نباشد جز خسيس
من غلام آنک نفروشد وجود
جز بدان سلطان با افضال و جود
چون بگريد آسمان گريان شود
چون بنالد چرخ يا رب خوان شود
من غلام آن مس همتپرست
کو به غير کيميا نارد شکست
دست اشکسته برآور در دعا
سوى اشکسته پرد فضل خدا
گر رهايى بايدت زين چاه تنگ
اى برادر رو بر آذر بيدرنگ
مکر حق را بين و مکر خود بهل
اى ز مکرش مکر مکاران خجل
چونک مکرت شد فناى مکر رب
برگشايى يک کمينى بوالعجب
که کمينهى آن کمين باشد بقا
تا ابد اندر عروج و ارتقا