دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شعله مي‌زد آتش جان سفيه
که آتشى بود الولد سر ابيه
نه غلط گفتم که بد قهر خدا
علتى را پيش آوردن چرا
کار بي‌علت مبرا از علل
مستمر و مستقرست از ازل
در کمال صنع پاک مستحث
علت حادث چه گنجد يا حدث
سر آب چه بود آب ما صنع اوست
صنع مغزست و آب صورت چو پوست
عشق دان اى فندق تن دوستت
جانت جويد مغز و کوبد پوستت
دوزخى که پوست باشد دوستش
داد بدلنا جلودا پوستش
معنى و مغزت بر آتش حاکمست
ليک آتش را قشورت هيزمست
کوزه‌ى چوبين که در وى آب جوست
قدرت آتش همه بر ظرف اوست
معنى انسان بر آتش مالکست
مالک دوزخ درو کى هالکست
پس ميفزا تو بدن معنى فزا
تا چو مالک باشى آتش را کيا
پوستها بر پوست مي‌افزوده‌اى
لاجرم چون پوست اندر دوده‌اى
زانک آتش را علف جز پوست نيست
قهر حق آن کبر را پوستين کنيست
اين تکبر از نتيجه‌ى پوستست
جاه و مال آن کبر را زان دوستست
اين تکبر چيست غفلت از لباب
منجمد چون غفلت يخ ز آفتاب
چون خبر شد ز آفتابش يخ نماند
نرم گشت و گرم گشت و تيز راند
شد ز ديد لب جمله‌ى تن طمع
خوار و عاشق شد که ذل من طمع
چون نبيند مغز قانع شد به پوست
بند عز من قنع زندان اوست
عزت اينجا گبريست و ذل دين
سنگ تا فانى نشد کى شد نگين
در مقام سنگى آنگاهى انا
وقت مسکين گشتن تست وفنا
کبر زان جويد هميشه جاه و مال
که ز سرگينست گلحن را کمال
کين دو دايه پوست را افزون کنند
شحم و لحم و کبر و نخوت آکنند
ديده را بر لب لب نفراشتند
پوست را زان روى لب پنداشتند
پيش‌وا ابليس بود اين راه را
کو شکار آمد شبيکه‌ى جاه را
مال چون مارست و آن جاه اژدها
سايه‌ى مردان زمرد اين دو را
زان زمرد مار را ديده جهد
کور گردد مار و ره‌رو وا رهد
چون برين ره خار بنهاد آن رئيس
هر که خست او گفته لعنت بر بليس
يعنى اين غم بر من از غدر ويست
غدر را آن مقتدا سابق‌پيست
بعد ازو خود قرن بر قرن آمدند
جملگان بر سنت او پا زدند
هر که بنهد سنت بد اى فتا
تا در افتد بعد او خلق از عمى
جمع گردد بر وى آن جمله بزه
کو سرى بودست و ايشان دم‌غزه
ليک آدم چارق و آن پوستين
پيش مي‌آورد که هستم ز طين
چون اياز آن چارقش مورود بود
لاجرم او عاقبت محمود بود
هست مطلق کارساز نيستيست
کارگاه هست‌کن جز نيست چيست
بر نوشته هيچ بنويسد کسى
يا نهاله کارد اندر مغرسى
کاغذى جويد که آن بنوشته نيست
تخم کارد موضعى که کشته نيست
تو برادر موضع ناکشته باش
کاغذ اسپيد نابنوشته باش
تا مشرف گردى از نون والقلم
تا بکارد در تو تخم آن ذوالکرم
خود ازين پالوه ناليسيده گير
مطبخى که ديده‌اى ناديده گير
زانک ازين پالوده مستيها بود
پوستين و چارق از يادت رود
چون در آيد نزع و مرگ آهى کنى
ذکر دلق و چارق آنگاهى کنى
تا نمانى غرق موج زشتيى
که نباشد از پناهى پشتيى
ياد نارى از سفينه‌ى راستين
ننگرى رد چارق و در پوستين
چونک درمانى به غرقاب فنا
پس ظلمنا ورد سازى بر ولا
ديو گويد بنگريد اين خام را
سر بريد اين مرغ بي‌هنگام را
دور اين خصلت ز فرهنگ اياز
که پديد آيد نمازش بي‌نماز
او خروس آسمان بوده ز پيش
نعره‌هاى او همه در وقت خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید