چون عروسى خواست رفتن آن خريف
موى ابرو پاک کرد آن مستخيف
پيش رو آيينه بگرفت آن عجوز
تا بيارايد رخ و رخسار و پوز
چند گلگونه بماليد از بطر
سفرهى رويش نشد پوشيدهتر
عشرهاى مصحف از جا ميبريد
ميبچفسانيد بر رو آن پليد
تا که سفرهى روى او پنهان شود
تا نگين حلقهى خوبان شود
عشرها بر روى هر جا مينهاد
چونک بر ميبست چادر ميفتاد
باز او آن عشرها را با خدو
ميبچفسانيد بر اطراف رو
باز چادر راست کردى آن تکين
عشرها افتادى از رو بر زمين
چون بسى ميکرد فن و آن ميفتاد
گفت صد لعنت بر آن ابليس باد
شد مصور آن زمان ابليس زود
گفت اى قحبهى قديد بيورود
من همه عمر اين نينديشيدهام
نه ز جز تو قحبهاى اين ديدهام
تخم نادر در فضيحت کاشتى
در جهان تو مصحفى نگذاشتى
صد بليسى تو خميس اندر خميس
ترک من گوى اى عجوزهى دردبيس
چند دزدى عشر از علم کتاب
تا شود رويت ملون همچو سيب
چند دزدى حرف مردان خدا
تا فروشى و ستانى مرحبا
رنگ بر بسته ترا گلگون نکرد
شاخ بر بسته فن عرجون نکرد
عاقبت چون چادر مرگت رسد
از رخت اين عشرها اندر فتد
چونک آيد خيزخيزان رحيل
گم شود زان پس فنون قال و قيل
عالم خاموشى آيد پيش بيست
واى آنک در درون انسيش نيست
صيقلى کن يک دو روزى سينه را
دفتر خود ساز آن آيينه را
که ز سايهى يوسف صاحبقران
شد زليخاى عجوز از سر جوان
ميشود مبدل به خورشيد تموز
آن مزاح بارد برد العجوز
ميشود مبدل بسوز مريمى
شاخ لب خشکى به نخلى خرمى
اى عجوزه چند کوشى با قضا
نقد جو اکنون رها کن ما مضى
چون رخت را نيست در خوبى اميد
خواه گلگونه نه و خواهى مداد