دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
راست گفتست آن سپهدار بشر
که هر آنک کرد از دنيا گذر
نيستش درد و دريغ و غبن موت
بلک هستش صد دريغ از بهر فوت
که چرا قبله نکردم مرگ را
مخزن هر دولت و هر برگ را
قبله کردم من همه عمر از حول
آن خيالاتى که گم شد در اجل
حسرت آن مردگان از مرگ نيست
زانست کاندر نقشها کرديم ايست
ما نديديم اين که آن نقش است و کف
کف ز دريا جنبد و يابد علف
چونک بحر افکند کفها را به بر
تو بگورستان رو آن کفها نگر
پس بگو کو جنبش و جولانتان
بحر افکندست در بحرانتان
تا بگويندت به لب نى بل به حال
که ز دريا کن نه از ما اين سال
نقش چون کف کى بجنبد بى ز موج
خاک بى بادى کجا آيد بر اوج
چون غبار نقش ديدى باد بين
کف چو ديدى قلزم ايجاد بين
هين ببين کز تو نظر آيد به کار
باقيت شحمى و لحمى پود و تار
شحم تو در شمعها نفزود تاب
لحم تو مخمور را نامد کباب
در گداز اين جمله تن را در بصر
در نظر رو در نظر رو در نظر
يک نظر دو گز همي‌بيند ز راه
يک نظر دو کون ديد و روى شاه
در ميان اين دو فرقى بي‌شمار
سرمه جو والله اعلم بالسرار
چون شنيدى شرح بحر نيستى
کوش دايم تا برين بحر ايستى
چونک اصل کارگاه آن نيستيست
که خلا و بي‌نشانست و تهيست
جمله استادان پى اظهار کار
نيستى جويند و جاى انکسار
لاجرم استاد استادان صمد
کارگاهش نيستى و لا بود
هر کجا اين نيستى افزون‌ترست
کار حق و کارگاهش آن سرست
نيستى چون هست بالايين طبق
بر همه بردند درويشان سبق
خاصه درويشى که شد بى جسم و مال
کار فقر جسم دارد نه سال
سايل آن باشد که مال او گداخت
قانع آن باشد که جسم خويش باخت
پس ز درد اکنون شکايت بر مدار
کوست سوى نيست اسپى راهوار
اين قدر گفتيم باقى فکر کن
فکر اگر جامد بود رو ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اهتزاز
ذکر را خورشيد اين افسرده ساز
اصل خود جذبه است ليک اى خواجه‌تاش
کار کن موقوف آن جذبه مباش
زانک ترک کار چون نازى بود
ناز کى در خورد جانبازى بود
نه قبول انديش نه رد اى غلام
امر را و نهى را مي‌بين مدام
مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش
چون بديدى صبح شمع آنگه بکش
چشمها چون شد گذاره نور اوست
مغزها مي‌بيند او در عين پوست
بيند اندر ذره خورشيد بقا
بيند اندر قطره کل بحر را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید