دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
سيد ترمد که آنجا شاه بود
مسخره‌ى او دلقک آگاه بود
داشت کارى در سمرقند او مهم
جست‌الاقى تا شود او مستتم
زد منادى هر که اندر پنج روز
آردم زانجا خبر بدهم کنوز
دلقک اندر ده بد و آن را شنيد
بر نشست و تا بترمد مي‌دويد
مرکبى دو اندر آن ره شد سقط
از دوانيدن فرس را زان نمط
پس به ديوان در دويد از گرد راه
وقت ناهنگام ره جست او به شاه
فجفجى در جمله‌ى ديوان فتاد
شورشى در وهم آن سلطان فتاد
خاص و عام شهر را دل شد ز دست
تا چه تشويش و بلا حادث شدست
يا عدوى قاهرى در قصد ماست
يا بلايى مهلکى از غيب خاست
که ز ده دلقک به سيران درشت
چند اسپى تازى اندر راه کشت
جمع گشته بر سراى شاه خلق
تا چرا آمد چنين اشتاب دلق
از شتاب او و فحش اجتهاد
غلغل و تشويش در ترمد فتاد
آن يکى دو دست بر زانوزنان
وآن دگر از وهم واويلي‌کنان
از نفير و فتنه و خوف نکال
هر دلى رفته به صد کوى خيال
هر کسى فالى همي‌زد از قياس
تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس
راه جست و راه دادش شاه زود
چون زمين بوسيد گفتش هى چه بود
هرکه مي‌پرسيد حالى زان ترش
دست بر لب مي‌نهاد او که خمش
وهم مي‌افزود زين فرهنگ او
جمله در تشويش گشته دنگ او
کرد اشارت دلق که اى شاه کرم
يک‌دمى بگذار تا من دم زنم
تا که باز آيد به من عقلم دمى
که فتادم در عجايب عالمى
بعد يک ساعت که شه از وهم و ظن
تلخ گشتش هم گلو و هم دهن
که نديده بود دلقک را چنين
که ازو خوشتر نبودش هم‌نشين
دايما دستان و لاغ افراشتى
شاه را او شاد و خندان داشتى
آن چنان خندانش کردى در نشست
که گرفتى شه شکم را با دو دست
که ز زور خنده خوى کردى تنش
رو در افتادى ز خنده کردنش
باز امروز اين چنين زرد و ترش
دست بر لب مي‌زند کاى شه خمش
وهم در وهم و خيال اندر خيال
شاه را تا خود چه آيد از نکال
که دل شه با غم و پرهيز بود
زانک خوارمشاه بس خون‌ريز بود
بس شهان آن طرف را کشته بود
يا به حيله يا به سطوت آن عنود
اين شه ترمد ازو در وهم بود
وز فن دلقک خود آن وهمش فزود
گفت زوتر بازگو تا حال چيست
اين چنين آشوب و شور تو ز کيست
گفت من در ده شنيدم آنک شاه
زد منادى بر سر هر شاه‌راه
که کسى خواهم که تازد در سه روز
تا سمرقند و دهم او را کنوز
من شتابيدم بر تو بهر آن
تا بگويم که ندارم آن توان
اين چنين چستى نيايد از چو من
بارى اين اوميد را بر من متن
گفت شه لعنت برين زوديت باد
که دو صد تشويش در شهر اوفتاد
از براى اين قدر خام‌ريش
آتش افکندى درين مرج و حشيش
هم‌چو اين خامان با طبل و علم
که الاقانيم در فقر و عدم
لاف شيخى در جهان انداخته
خويشتن را بايزيدى ساخته
هم ز خود سالک شده واصل شده
محفلى واکرده در دعوي‌کده
خانه‌ى داماد پرآشوب و شر
قوم دختر را نبوده زين خبر
ولوله که کار نيمى راست شد
شرطهايى که ز سوى ماست شد
خانه‌ها را روفتيم آراستيم
زين هوس سرمست و خوش برخاستيم
زان طرف آمد يکى پيغام نى
مرغى آمد اين طرف زان بام نى
زين رسالات مزيد اندر مزيد
يک جوابى زان حواليتان رسيد
نى وليکن يار ما زين آگهست
زانک از دل سوى دل لا بد رهست
پس از آن يارى که اوميد شماست
از جواب نامه ره خالى چراست
صد نشانست از سرار و از جهار
ليک بس کن پرده زين در بر مدار
باز رو تا قصه‌ى آن دلق گول
که بلا بر خويش آورد از فضول
پس وزيرش گفت اى حق را ستن
بشنو از بنده‌ى کمينه يک سخن
دلقک از ده بهر کارى آمدست
راى او گشت و پشيمانش شدست
ز آب و روغن کهنه را نو مي‌کند
او به مسخرگى برون‌شو مي‌کند
غمد را بنمود و پنهان کرد تيغ
بايد افشردن مرورا بي‌دريغ
پسته را يا جوز را تا نشکنى
نى نمايد دل نى بدهد روغنى
مشنو اين دفع وى و فرهنگ او
در نگر در ارتعاش و رنگ او
گفت حق سيماهم فى وجههم
زانک غمازست سيما و منم
اين معاين هست ضد آن خبر
که بشر به سرشته آمد اين بشر
گفت دلقک با فغان و با خروش
صاحبا در خون اين مسکين مکوش
بس گمان و وهم آيد در ضمير
کان نباشد حق و صادق اى امير
ان بعض الظن اثم است اى وزير
نيست استم راست خاصه بر فقير
شه نگيرد آنک مي‌رنجاندش
از چه گيرد آنک مي‌خنداندش
گفت صاحب پيش شه جاگير شد
کاشف اين مکر و اين تزوير شد
گفت دلقک را سوى زندان بريد
چاپلوس و زرق او را کم خريد
مي‌زنيدش چون دهل اشکم‌تهى
تا دهل‌وار او دهدمان آگهى
تر و خشک و پر و تى باشد دهل
بانگ او آگه کند ما را ز کل
تا بگويد سر خود از اضطرار
آنچنان که گيرد اين دلها قرار
چون طمانينست صدق و با فروغ
دل نيارامد به گفتار دروغ
کذب چون خس باشد و دل چون دهان
خس نگردد در دهان هرگز نهان
تا درو باشد زبانى مي‌زند
تا به دانش از دهان بيرون کند
خاصه که در چشم افتد خس ز باد
چشم افتد در نم و بند و گشاد
ما پس اين خس را زنيم اکنون لگد
تا دهان و چشم ازين خس وا رهد
گفت دلقک اى ملک آهسته باش
روى حلم و مغفرت را کم‌خراش
تا بدين حد چيست تعجيل نقم
من نمي‌پرم به دست تو درم
آن ادب که باشد از بهر خدا
اندر آن مستعجلى نبود روا
وآنچ باشد طبع و خشم و عارضى
مي‌شتابد تا نگردد مرتضى
ترسد ار آيد رضا خشمش رود
انتقام و ذوق آن فايت شود
شهوت کاذب شتابد در طعام
خوف فوت ذوق هست آن خود سقام
اشتها صادق بود تاخير به
تا گواريده شود آن بي‌گره
تو پى دفع بلايم مي‌زنى
تا ببينى رخنه را بندش کنى
تا از آن رخنه برون نايد بلا
غير آن رخنه بسى دارد قضا
چاره‌ى دفع بلا نبود ستم
چاره احسان باشد و عفو و کرم
گفت الصدقه مرد للبلا
داو مرضاک به صدقه يا فتى
صدقه نبود سوختن درويش را
کور کردن چشم حلم‌انديش را
گفت شه نيکوست خير و موقعش
ليک چون خيرى کنى در موضعش
موضع رخ شه نهى ويرانيست
موضع شه اسپ هم نادانيست
در شريعت هم عطا هم زجر هست
شاه را صدر و فرس را درگه است
عدل چه بود وضع اندر موضعش
ظلم چه بود وضع در ناموقعش
نيست باطل هر چه يزدان آفريد
از غضب وز حلم وز نصح و مکيد
خير مطلق نيست زينها هيچ چيز
شر مطلق نيست زينها هيچ نيز
نفع و ضر هر يکى از موضعست
علم ازين رو واجبست و نافعست
اى بسا زجرى که بر مسکين رود
در ثواب از نان و حلوا به بود
زانک حلوا بي‌اوان صفرا کند
سيليش از خبث مستنقا کند
سيليى در وقت بر مسکين بزن
که رهاند آنش از گردن زدن
زخم در معنى فتد از خوى بد
چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد
بزم و زندن هست هر بهرام را
بزم مخلص را و زندان خام را
شق بايد ريش را مرهم کنى
چرک را در ريش مستحکم کنى
تا خورد مر گوشت را در زير آن
نيم سودى باشد و پنجه زيان
گفت دلقک من نمي‌گويم گذار
من همي‌گويم تحريى بيار
هين ره صبر و تانى در مبند
صبر کن انديشه مي‌کن روز چند
در تانى بر يقينى بر زنى
گوش‌مال من بايقانى کنى
در روش يمشى مکبا خود چرا
چون همي‌شايد شدن در استوا
مشورت کن با گروه صالحان
بر پيمبر امر شاورهم بدان
امرهم شورى براى اين بود
کز تشاور سهو و کژ کمتر رود
اين خردها چون مصابيح انورست
بيست مصباح از يک روشن‌ترست
بوک مصباحى فتد اندر ميان
مشتعل گشته ز نور آسمان
غيرت حق پرده‌اى انگيختست
سفلى و علوى به هم آميختست
گفت سيروا مي‌طلب اندر جهان
بخت و روزى را همي‌کن امتحان
در مجالس مي‌طلب اندر عقول
آن چنان عقلى که بود اندر رسول
زانک ميراث از رسول آنست و بس
که ببيند غيبها از پيش و پس
در بصرها مي‌طلب هم آن بصر
که نتابد شرح آن اين مختصر
بهر اين کردست منع آن با شکوه
از ترهب وز شدن خلوت به کوه
تا نگردد فوت اين نوع التقا
کان نظر بختست و اکسير بقا
در ميان صالحان يک اصلحيست
بر سر توقيعش از سلطان صحيست
کان دعا شد با اجابت مقترن
کفو او نبود کبار انس و جن
در مري‌اش آنک حلو و حامض است
حجت ايشان بر حق داحض است
که چو ما او را به خود افراشتيم
عذر و حجت از ميان بر داشتيم
قبله را چون کرد دست حق عيان
پس تحرى بعد ازين مردود دان
هين بگردان از تحرى رو و سر
که پديد آمد معاد و مستقر
يک زمان زين قبله گر ذاهل شوى
سخره‌ى هر قبله‌ى باطل شوى
چون شوى تمييزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبله‌شناس
گر ازين انبار خواهى بر و بر
نيم‌ساعت هم ز همدردان مبر
که در آن دم که ببرى زين معين
مبتلى گردى تو با بس القرين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید