دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
عزم ره کردند آن هر سه پسر
سوى املاک پدر رسم سفر
در طواف شهرها و قلعه‌هاش
از پى تدبير ديوان و معاش
دست‌بوس شاه کردند و وداع
پس بديشان گفت آن شاه مطاع
هر کجاتان دل کشد عازم شويد
فى امان الله دست افشان رويد
غير آن يک قلعه نامش هش‌ربا
تنگ آرد بر کله‌داران قبا
الله الله زان دز ذات الصور
دور باشيد و بترسيد از خطر
رو و پشت برجهاش و سقف و پست
جمله تمثال و نگار و صورتست
هم‌چو آن حجره‌ى زليخا پر صور
تا کند يوسف بناکامش نظر
چونک يوسف سوى او مي‌ننگريد
خانه را پر نقش خود کرد آن مکيد
تا به هر سو که نگرد آن خوش‌عذار
روى او را بيند او بي‌اختيار
بهر ديده‌روشنان يزدان فرد
شش جهت را مظهر آيات کرد
تا بهر حيوان و نامى که نگزند
از رياض حسن ربانى چرند
بهر اين فرمود با آن اسپه او
حيث وليتم فثم وجهه
از قدح‌گر در عطش آبى خوريد
در درون آب حق را ناظريد
آنک عاشق نيست او در آب در
صورت صورت خود بيند اى صاحب‌بصر
صورت عاشق چو فانى شد درو
پس در آب اکنون کرا بيند بگو
حسن حق بينند اندر روى حور
هم‌چو مه در آب از صنع غيور
غيرتش بر عاشقى و صادقيست
غيرتش بر ديو و بر استور نيست
ديو اگر عاشق شود هم گوى برد
جبرئيلى گشت و آن ديوى بمرد
اسلم الشيطان آنجا شد پديد
که يزيدى شد ز فضلش بايزيد
اين سخن پايان ندارد اى گروه
هين نگه داريد زان قلعه وجوه
هين مبادا که هوستان ره زند
که فتيد اندر شقاوت تا ابد
از خطر پرهيز آمد مفترض
بشنويد از من حديث بي‌غرض
در فرج جويى خرد سر تيز به
از کمين‌گاه بلا پرهيز به
گر نمي‌گفت اين سخن را آن پدر
ور نمي‌فرمود زان قلعه حذر
خود بدان قلعه نمي‌شد خيلشان
خود نمي‌افتاد آن سو ميلشان
کان نبد معروف بس مهجور بود
از قلاع و از مناهج دور بود
چون بکرد آن منع دلشان زان مقال
در هوس افتاد و در کوى خيال
رغبتى زين منع در دلشان برست
که ببايد سر آن را باز جست
کيست کز ممنوع گردد ممتنع
چونک الانسان حريص ما منع
نهى بر اهل تقى تبغيض شد
نهى بر اهل هوا تحريض شد
پس ازين يغوى به قوما کثير
هم ازين يهدى به قلبا خبير
کى رمد از نى حمام آشنا
بل رمد زان نى حمامات هوا
پس بگفتندش که خدمتها کنيم
بر سمعنا و اطعناها تنيم
رو نگردانيم از فرمان تو
کفر باشد غفلت از احسان تو
ليک استثنا و تسبيح خدا
ز اعتماد خود بد از ايشان جدا
ذکر استثنا و حزم ملتوى
گفته شد در ابتداى مثنوى
صد کتاب ار هست جز يک باب نيست
صد جهت را قصد جز محراب نيست
اين طرق را مخلصى يک خانه است
اين هزاران سنبل از يک دانه است
گونه‌گونه خوردنيها صد هزار
جمله يک چيزست اندر اعتبار
از يکى چون سير گشتى تو تمام
سرد شد اندر دلت پنجه طعام
در مجاعت پس تو احول ديده‌اى
که يکى را صد هزاران ديده‌اى
گفته بوديم از سقام آن کنيز
وز طبيبان و قصور فهم نيز
کان طبيبان هم‌چو اسپ بي‌عذار
غافل و بي‌بهره بودند از سوار
کامشان پر زخم از قرع لگام
سمشان مجروح از تحويل گام
ناشده واقف که نک بر پشت ما
رايض و چستيست استادي‌نما
نيست سرگردانى ما زين لگام
جز ز تصريف سوار دوست‌کام
ما پى گل سوى بستان‌ها شده
گل نموده آن و آن خارى بده
هيچ‌شان اين نى که گويند از خرد
بر گلوى ما کى مي‌کوبد لگد
آن طبيبان آن‌چنان بنده‌ى سبب
گشته‌اند از مکر يزدان محتجب
گر ببندى در صطبلى گاو نر
باز يابى در مقام گاو خر
از خرى باشد تغافل خفته‌وار
که نجويى تا کيست آن خفيه کار
خود نگفته اين مبدل تا کيست
نيست پيدا او مگر افلاکيست
تير سوى راست پرانيده‌اى
سوى چپ رفتست تيرت ديده‌اى
سوى آهويى به صيدى تاختى
خويش را تو صيد خوکى ساختى
در پى سودى دويده بهر کبس
نارسيده سود افتاده به حبس
چاهها کنده براى ديگران
خويش را ديده فتاده اندر آن
در سبب چون بي‌مرادت کرد رب
پس چرا بدظن نگردى در سبب
بس کسى از مکسبى خاقان شده
ديگرى زان مکسبه عريان شده
بس کس از عقد زنان قارون شده
بس کس از عقد زنان مديون شده
پس سبب گردان چو دم خر بود
تکيه بر وى کم کنى بهتر بود
ور سبب گيرى نگيرى هم دلير
که بس آفت‌هاست پنهانش به زير
سر استثناست اين حزم و حذر
زانک خر را بز نمايد اين قدر
آنک چشمش بست گرچه گربزست
ز احولى اندر دو چشمش خربزست
چون مقلب حق بود ابصار را
که بگرداند دل و افکار را
چاه را تو خانه‌اى بينى لطيف
دام را تو دانه‌اى بينى ظريف
اين تفسطط نيست تقليب خداست
مي‌نمايد که حقيقتها کجاست
آنک انکار حقايق مي‌کند
جملگى او بر خيالى مي‌تند
او نمي‌گويد که حسبان خيال
هم خيالى باشدت چشمى به مال



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید