ثمره خلوت دوم

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
عمر بر آن فرش ازل بافته
آنچه شده باز بدل يافته
گوش در آن نامه تحيت رسان
ديده در آن سجده تحيات خوان
تنگ دل از خنده ترکان شکر
سرمه بر از چشم غزالان نظر
ترک قصب پوش من آنجا چو ماه
کرده دلم را چو قصب رخنه گاه
مه که به شب دست برافشانده بود
آنشب تا روز فرو مانده بود
ناوک غمزه اش چو سبک پر شدى
جان به زمين بوسه برابر شدى
شمع ز نورش مژه پر اشک داشت
چشم چراغ آبله از رشک داشت
هر ستمى که بجفا درگرفت
دل به تبرک به وفا برگرفت
گه شده او سبزه و من جوى آب
گه شده من گازر و او آفتاب
زان رطب آنشب که برى داشتم
بيخبرم گر خبرى داشتم
کان مه نو کو کمر از نور داشت
ماه نو از شيفتگان دور داشت
شيفته شيفته خويش بود
رغبتى از من صد ازو بيش بود
دل به تمنا که چو بودى ز روز
گر شب ما را نشدى پرده سوز
امشب اگر جفت سلامت شدى
هم نفس روز قيامت شدى
روشنى آن شب چون آفتاب
جويم بسيار و نبينم به خواب
جز به چنان شب طربم خوش نبود
تا شبخوش کرد شبم خوش نبود
زان همه شب يارب يارب کنم
بو که شبى جلوه آن شب کنم
روز سفيد آن نه شب داج بود
بود شب اما شب معراج بود
ماه که بر لعل فلک کان کند
در غم آن شب همه شب جان کند
روز که شب دشمنيش مذهبست
هم به تمناى چنان يکشبست
من شده فارغ که ز راه سحر
تيغ زنان صبح درآمد ز در
آتش خورشيد ز مژگان من
آب روان کرد بر ايوان من
ابر بباغ آمده بازى کنان
جامه خورشيد نمازى کنان
حوضه اين چشمه که خورشيد بست
چون من و تو چند سبو را شکست
چرخ ستاره زده بر سيم ناب
زر طلى از ورق آفتاب
صبح گران خسب سبک خيز شد
دشنه بدست از پى خونريز شد
من ز مصافش سپر انداخته
جان سپر دشنه او ساخته
در پى جانم سحر از جوى جست
تشنه کشى کرد و بر او پل شکست
بانگ برآمد زخرابات من
کى سحر اينست مکافات من
پيشترک زين که کسى داشتم
شمع شب افروز بسى داشتم
آنشب و آنشمع نماندم چسود
نيست چنان شد که تو گوئى نبود
نيش دران زن که ز تو نوش خورد
پشم دران کش که ترا پنبه کرد
خام کشى کن که صواب آن بود
سوختن سوخته آسان بود
صبح چو در گريه من بنگريست
بر شفق از شفقت من خون گريست
سوخته شد خرمن روز از غمم
چشمه خورشيد فسرد از دمم
با همه زهرم فلک اميد داد
مار شبم مهره خورشيد داد
چون اثر نور سحر يافتم
بيخبرم گر چه خبر يافتم
هر که درين مهد روان راه يافت
بيشتر ز نور سحرگه يافت
اى ز خجالت همه شبهاى تو
رو سيه از روز طرب هاى تو
من که ازين شب صفتى کرده ام
آن صفت از معرفتى کرده ام
شب صفت پرده تنهائيست
شمع در او گوهر بينائيست
عود و گلابى که بر او بسته شد
ناله و اشک دو سه دلخسته شد
وانهمه خوبى که دران صدر بود
نور خيالات شب قدر بود
محرم اين پرده زنگى نورد
کيست در اين پرده زنگار خورد
صبح که پروانگى آموختست
خوشتر ازان شمع نيفروختست
کوش کزان شمع بداغى رسى
تا چو نظامى به چراغى رسى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید